Forward from: tavan_mahdavi
🌱.
در بخش متن ادبی، سرکار خانم مهدیه ترابی
سلام! سلامی به زیبایی سجاده برکه! به نورانیت سکه خورشید، وباز سلامی گرم به تو! تویی که امروزم را عزم کردم به تو تقدیم کنم؛ با همه امیدش، با همه عشقش و یکصدا طُ را فریاد زنم!
به آسمان مینگرم؛ آبی اش یاد آور آرامش چشمانت است، ابر هایش نگاره گر فساحت رویت وبارانت، اشکهایش.
آقا جان! تنها تر از آنیم که فکرش را کنی. آواره تر از چیزی که در ذهن نقش بندد، وبی کس تر از آنی که به تصویر کشیده شود. به سویم بازگرد؛ منی که تنها در انتظار آمدن طُ طلوع زندگی ام را به غروبش پیوند میزنم! به سویم بازگرد و مرا از این باتلاق زندگی رهایی بخشو به سمت ابر ها به اوج بکشان! "با تمام وجودت، با تمام وجودم"
آقا... دلباخته هم میپذیری؟ چند روزیست بند دلم سست شده. بیا تا تار وپودش از هم نگسیخته فرشش کنم زیر قدم هایت! شاید آنگاه تسلی یابد. آخر نذر کرده تا نفس در سینه و جان در تن دارد، سکوت عشق تو را فریاد کندو خاک پای تو را توتیای چشمانش کند!
آقا جان... خسته نشدی از این انتظار.... میگویند انتظار آدم را پیر میکند ولی من خود از مادرم شنیدم که تو جوانی. شاید تو...... نمیدانم...
ولی دوست دارم بدانی که ما دیگر طاقت نداریم. وجودمان پر شده از خالی هایی که شمارش از چنگمان گریخته. جمعه های نیامدنت صف کشیده اند تا امید انتظار ما را قیاس کنند. بیا و خط خاتمه ای بکش بر این فاصله ها....
دلمان گرفته همچون آسمانی که ابر هایش رخصت نفس کشیدنش را نمیدهند. دلتنگی برایمان خاطره است و دلخوشی نیز آرزو...ولی با این همه میبینم،میشنوم، استشمام میکنم، بویت را، رویت را، صدای قدم هایت را، برق چشمانت را و همین تمام دلیل کورسو امید دلم است.
و من میدانم که تو می آیی و همه پلیدی ها را می زدایی.
ای مسیح قلب های شکسته مان شادی را به خانه ات بازگردان!
در بخش متن ادبی، سرکار خانم مهدیه ترابی
سلام! سلامی به زیبایی سجاده برکه! به نورانیت سکه خورشید، وباز سلامی گرم به تو! تویی که امروزم را عزم کردم به تو تقدیم کنم؛ با همه امیدش، با همه عشقش و یکصدا طُ را فریاد زنم!
به آسمان مینگرم؛ آبی اش یاد آور آرامش چشمانت است، ابر هایش نگاره گر فساحت رویت وبارانت، اشکهایش.
آقا جان! تنها تر از آنیم که فکرش را کنی. آواره تر از چیزی که در ذهن نقش بندد، وبی کس تر از آنی که به تصویر کشیده شود. به سویم بازگرد؛ منی که تنها در انتظار آمدن طُ طلوع زندگی ام را به غروبش پیوند میزنم! به سویم بازگرد و مرا از این باتلاق زندگی رهایی بخشو به سمت ابر ها به اوج بکشان! "با تمام وجودت، با تمام وجودم"
آقا... دلباخته هم میپذیری؟ چند روزیست بند دلم سست شده. بیا تا تار وپودش از هم نگسیخته فرشش کنم زیر قدم هایت! شاید آنگاه تسلی یابد. آخر نذر کرده تا نفس در سینه و جان در تن دارد، سکوت عشق تو را فریاد کندو خاک پای تو را توتیای چشمانش کند!
آقا جان... خسته نشدی از این انتظار.... میگویند انتظار آدم را پیر میکند ولی من خود از مادرم شنیدم که تو جوانی. شاید تو...... نمیدانم...
ولی دوست دارم بدانی که ما دیگر طاقت نداریم. وجودمان پر شده از خالی هایی که شمارش از چنگمان گریخته. جمعه های نیامدنت صف کشیده اند تا امید انتظار ما را قیاس کنند. بیا و خط خاتمه ای بکش بر این فاصله ها....
دلمان گرفته همچون آسمانی که ابر هایش رخصت نفس کشیدنش را نمیدهند. دلتنگی برایمان خاطره است و دلخوشی نیز آرزو...ولی با این همه میبینم،میشنوم، استشمام میکنم، بویت را، رویت را، صدای قدم هایت را، برق چشمانت را و همین تمام دلیل کورسو امید دلم است.
و من میدانم که تو می آیی و همه پلیدی ها را می زدایی.
ای مسیح قلب های شکسته مان شادی را به خانه ات بازگردان!