از همان لحظهی اول که هالی نگاهِ برافروختهاش را از او دزدیده بود، میخواست جلو برود و این کار ناتمام را تمام کند. میخواست، ولی باز صبر کرده بود. قدم از قدم برنداشته بود. قلبش از هر لحظهی دیدن او، آنطور هراسان و آنطور آسیبپذیر، در سینه تیر کشیده بود. شعلهای سوزان در وجودش زبانه میکشید، اما کمی دیگر هم تاب آورده بود، نه برای بیش از این آزاردادنِ او، که برای شنیدنِ حرفهایش. حرفهایی که اینهمه وقت در دلش مانده بود و اگر امروز و اینجا نمیگفت، هیچ معلوم نبود چه وقت باز مجالی دست دهد، و هیچ تضمینی نبود تا آن وقت این زخمهای کهنه عفونی نشده باشند. میخواست به جبرانِ تمام آن نشنیدنها، این بار او را شنیده باشد.
آهسته جلو رفت تا آنجا که تنش مماسِ تن او شد. هالی سرش را پایین انداخته بود و دستها را حفاظ چهرهی برافروختهاش کرده بود. آرتمیس انگشتان کشیدهاش را دور مچ دستهای او حلقه کرد و آرام پایینشان آورد. هالی به محض حس لمس او، سرش را بالا کشید، ولی هنوز از نگاه مستقیم او میگریخت.
آرتمیس لبخند کمرنگی به لب آورد و بعد، دستهای خودش را قابِ صورتِ او کرد. همانطور که انگشت شستش را بر گونهی او میکشید، به جلو خم شد و وقتی تنها چند سانتیمتر میان لبهایشان فاصله ماند، گذاشت لبخندش گشادهتر شود. آسودهخاطرترین لبخند عمرش بود. زمزمه کرد: «بالاخره گفتی.»
فاصلهی بینشان را از بین برد. هالی همچنان در بُهت بود اما دستهایش بیدرنگ و بیاختیار، دور گردن او حلقه شد و همراهیاش کرد.
انگشتان آرتمیس که از صورتش پایین رفت و بر کمرش نشست، او را که تنگتر میان بازوانش گرفت، تازه فهمید از زمان بههوشآمدنِ او چقدر دلتنگش شده.
اگرچه تمام این مدت را کنار آرتمیس گذرانده بود، ولی بار سنگین احساسات ناگفتهاش، حتی برای لحظهای از روی دوشش برداشته نمیشد. بیهوده سعی کرده بود مهارشان کند. بیهوده خواسته بود خودش را منکِر شود. اما بعد از تمام آنچه پشت سر گذاشتند، سرانجام هر تلاشی به بنبست میرسید. سررشتهی همه چیز از دستش در رفته بود.
ولی حالا، حالا که بینشان حصاری نبود؛ حالا که ضربان او را در گوش خود میشنید، گرمای او را بر تنِ خود حس میکرد، هر بالاوپایینشدنِ پرتنشِ قفسهی سینهاش را؛ حالا که دیگر پردهی رازی از هم دورشان نمیساخت، احساس میکرد آن دست نیرومند از دور گلویش برداشته شده. احساس میکرد بالاخره آرام گرفته است. از این فکرها بود که با آسودگی لبخند زد.
لبخند زد که آرتمیس هم عقب رفت و نفسی گرفت. پیشانیاش هنوز به پیشانیِ هالی، چشمهایش هنوز بسته بود و او هم آهسته میخندید. زمزمه کرد: «لعنت به این بیماری.»
هالی بیاختیار زیر خنده زد و دست بر گونهی او کشید: «خوبی؟!»
آرتمیس چشم باز کرد و نگاهِ پرشیطنت اما نگران او را روی خود دید. میتوانست همان لحظه از همهچیز دست بکشد و تا ابدیتی مخاطبِ همین نگاه باشد. ولی لحظهای بود، و بعد باز درد خفقانآورِ ریهها و تصویر ترسناک آنچه پیشِ رویشان بود، به زمین برش گرداند.
دم عمیق دیگری از هوای اتاق فرو داد و در جوابِ پرسشِ هالی، سر تکان داد. دست او را از صورتش برداشت و در دست گرفت. نگاهش را یک لحظه از چشمهای هالی برنمیداشت: «هرچی که میخوای بگو... حق داری. ولی نگو مهم نیست. نگو برات مهم نیست. هر چیزی رو که بینِ من و تو بود و هست، انکار نکن. خط نکش رو اینهمه سالی که همراهِ هم بودیم. چون برای من مهمه. خیلی زیاد... که اگر نبود هیچوقت اینطور بیپروا به خطر نمیزدم.» میدید که لبخند کمرنگش با هر واژهی او چطور جان میگیرد. ادامه داد: «کی گفته من رهات کردم؟ تو همین جا کنارِ منی! نمیتونی ببینی؟ درست کنارت ایستادم. بهم بگو. اشتباه میکنم؟ مگه اینجایی که ایستادم، همون جایی نیست که میخواستی باشم؟»
سکوت اتاق را فراگرفت و هالی دیگر نمیخندید. باز اشک به چشمهایش برق انداخته بود. پیشانیاش را به سینهی آرتمیس تکیه داد، و حرف که زد صدایش بغضآلوده بود: «نمیخواستم اینقدر تند بری...»
آرتمیس انگشتانش را میان سرخیِ موهای او رقصاند و به همان آرامیِ او، زمزمه کرد: «ترسهای تو ترس منم هست هالی. دردت رو میبینم. تو هم درد من رو میبینی؟»
هالی سرش را بالا آورد و به چشمهای او خیره شد. در آن آبیِ شعلهوری که آنقدر درد داشت. دردِ کسی بود که بارها عزیزانش را وداع گفته بود. درد کسی که نمیدانست وداع بعدی هم بازگشتی دارد یا نه.
آرتمیس انگار وحشت را در چهرهی او دید و ذهنش را خواند، که خندید و گفت: «باور کنی یا نه، قصد مردن ندارم. دفعههای قبل به قدرِ کافی بد بود.»
آهسته جلو رفت تا آنجا که تنش مماسِ تن او شد. هالی سرش را پایین انداخته بود و دستها را حفاظ چهرهی برافروختهاش کرده بود. آرتمیس انگشتان کشیدهاش را دور مچ دستهای او حلقه کرد و آرام پایینشان آورد. هالی به محض حس لمس او، سرش را بالا کشید، ولی هنوز از نگاه مستقیم او میگریخت.
آرتمیس لبخند کمرنگی به لب آورد و بعد، دستهای خودش را قابِ صورتِ او کرد. همانطور که انگشت شستش را بر گونهی او میکشید، به جلو خم شد و وقتی تنها چند سانتیمتر میان لبهایشان فاصله ماند، گذاشت لبخندش گشادهتر شود. آسودهخاطرترین لبخند عمرش بود. زمزمه کرد: «بالاخره گفتی.»
فاصلهی بینشان را از بین برد. هالی همچنان در بُهت بود اما دستهایش بیدرنگ و بیاختیار، دور گردن او حلقه شد و همراهیاش کرد.
انگشتان آرتمیس که از صورتش پایین رفت و بر کمرش نشست، او را که تنگتر میان بازوانش گرفت، تازه فهمید از زمان بههوشآمدنِ او چقدر دلتنگش شده.
اگرچه تمام این مدت را کنار آرتمیس گذرانده بود، ولی بار سنگین احساسات ناگفتهاش، حتی برای لحظهای از روی دوشش برداشته نمیشد. بیهوده سعی کرده بود مهارشان کند. بیهوده خواسته بود خودش را منکِر شود. اما بعد از تمام آنچه پشت سر گذاشتند، سرانجام هر تلاشی به بنبست میرسید. سررشتهی همه چیز از دستش در رفته بود.
ولی حالا، حالا که بینشان حصاری نبود؛ حالا که ضربان او را در گوش خود میشنید، گرمای او را بر تنِ خود حس میکرد، هر بالاوپایینشدنِ پرتنشِ قفسهی سینهاش را؛ حالا که دیگر پردهی رازی از هم دورشان نمیساخت، احساس میکرد آن دست نیرومند از دور گلویش برداشته شده. احساس میکرد بالاخره آرام گرفته است. از این فکرها بود که با آسودگی لبخند زد.
لبخند زد که آرتمیس هم عقب رفت و نفسی گرفت. پیشانیاش هنوز به پیشانیِ هالی، چشمهایش هنوز بسته بود و او هم آهسته میخندید. زمزمه کرد: «لعنت به این بیماری.»
هالی بیاختیار زیر خنده زد و دست بر گونهی او کشید: «خوبی؟!»
آرتمیس چشم باز کرد و نگاهِ پرشیطنت اما نگران او را روی خود دید. میتوانست همان لحظه از همهچیز دست بکشد و تا ابدیتی مخاطبِ همین نگاه باشد. ولی لحظهای بود، و بعد باز درد خفقانآورِ ریهها و تصویر ترسناک آنچه پیشِ رویشان بود، به زمین برش گرداند.
دم عمیق دیگری از هوای اتاق فرو داد و در جوابِ پرسشِ هالی، سر تکان داد. دست او را از صورتش برداشت و در دست گرفت. نگاهش را یک لحظه از چشمهای هالی برنمیداشت: «هرچی که میخوای بگو... حق داری. ولی نگو مهم نیست. نگو برات مهم نیست. هر چیزی رو که بینِ من و تو بود و هست، انکار نکن. خط نکش رو اینهمه سالی که همراهِ هم بودیم. چون برای من مهمه. خیلی زیاد... که اگر نبود هیچوقت اینطور بیپروا به خطر نمیزدم.» میدید که لبخند کمرنگش با هر واژهی او چطور جان میگیرد. ادامه داد: «کی گفته من رهات کردم؟ تو همین جا کنارِ منی! نمیتونی ببینی؟ درست کنارت ایستادم. بهم بگو. اشتباه میکنم؟ مگه اینجایی که ایستادم، همون جایی نیست که میخواستی باشم؟»
سکوت اتاق را فراگرفت و هالی دیگر نمیخندید. باز اشک به چشمهایش برق انداخته بود. پیشانیاش را به سینهی آرتمیس تکیه داد، و حرف که زد صدایش بغضآلوده بود: «نمیخواستم اینقدر تند بری...»
آرتمیس انگشتانش را میان سرخیِ موهای او رقصاند و به همان آرامیِ او، زمزمه کرد: «ترسهای تو ترس منم هست هالی. دردت رو میبینم. تو هم درد من رو میبینی؟»
هالی سرش را بالا آورد و به چشمهای او خیره شد. در آن آبیِ شعلهوری که آنقدر درد داشت. دردِ کسی بود که بارها عزیزانش را وداع گفته بود. درد کسی که نمیدانست وداع بعدی هم بازگشتی دارد یا نه.
آرتمیس انگار وحشت را در چهرهی او دید و ذهنش را خواند، که خندید و گفت: «باور کنی یا نه، قصد مردن ندارم. دفعههای قبل به قدرِ کافی بد بود.»