֎ رحله
شبی دیرند و ظلمانی بود. جز آوای عجیبی که به سختی از لایههای ضخیم تاریکی میگذشت و بریده بریده به گوشم میرسید صدایی دیگر نمیشنیدم. نمیدانستم کجایم، از کجا آمدهام و چگونه پایم به آن مکان بلند رسیده است. آنقدر منتظر نشستم بیدار، تا تاریکی هوا از غلظتش کاسته شد. آنوقت در آن فضای نیمه روشنی که فکر میکردم سپیده دمان باشد با نگاه به اطراف متوجه شدم در شبه جزیرهای هستم و صدایی که میشنیدم برخورد موجهای دریا با صخرههای سنگی ساحل بود. از دور پرهیب قایقهایی میدیدم کنار ساحل لنگر انداخته بودند. وقتی هوا بیشتر روشن شد دیدم جای بلندی که بر آن ایستاده بودم پشت بام خانههایی است که از آجر و گل ساخته شدهاند. راه افتادم تا راهی برای پایین رفتن پیدا کنم. همان وقت پدرم را دیدم که از دور میآمد. او چهل سال پیش مرده بود. با اینهمه از دیدنش هیچ شگفت زده نشدم. پدرم نوزادی سر دست گرفته بود و جلو میآمد. نزدیک من که رسید نوزاد را میان دستهایش گرفت و در گوشش با صدای بلند اذان خواند: حی علی خیر االعمل. حی علی خیر العمل.
صدای بلند و حزینی که از گلویش برمیخاست در سرتاسر بامها میپیچید. پدرم بعد از خواندن اذان، نوزاد را بر سر دست گرفت و با شتاب از کنارم گذشت و با گامهایی بلند چنان از من دور شد که نفهمیدم چگونه او را گم کردم. فکر کردم باید از راه پلکانی پایین رفته باشد ولی هر چقدر جستجو کردم پلکانی برای پایین رفتن نیافتم. وقتی سرگردان روی پشت بامهای گلی راه میرفتم چشمم به نردبان شکستهای افتاد که به دیواری تکیه داده شده بود. به دشواری از آن پایین آمدم و بسوی ساحل دویدم. وقتی رسیدم عبدالجبار را دیدم که طناب قایقی را در دست گرفته است. در آن قایق چند نفر دیگر هم بودند.
عبدالجبار گفت: ما داریم برای شرکت در مراسم خفه کردن اینانج خاتون به فاس میرویم. منتظر رسیدن تو بودیم... ﴿کلیک کنید: متن کامل داستان﴾
نویسنده: نسیم خاکسار ❖ نام ستون: دور از مادر
www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki
شبی دیرند و ظلمانی بود. جز آوای عجیبی که به سختی از لایههای ضخیم تاریکی میگذشت و بریده بریده به گوشم میرسید صدایی دیگر نمیشنیدم. نمیدانستم کجایم، از کجا آمدهام و چگونه پایم به آن مکان بلند رسیده است. آنقدر منتظر نشستم بیدار، تا تاریکی هوا از غلظتش کاسته شد. آنوقت در آن فضای نیمه روشنی که فکر میکردم سپیده دمان باشد با نگاه به اطراف متوجه شدم در شبه جزیرهای هستم و صدایی که میشنیدم برخورد موجهای دریا با صخرههای سنگی ساحل بود. از دور پرهیب قایقهایی میدیدم کنار ساحل لنگر انداخته بودند. وقتی هوا بیشتر روشن شد دیدم جای بلندی که بر آن ایستاده بودم پشت بام خانههایی است که از آجر و گل ساخته شدهاند. راه افتادم تا راهی برای پایین رفتن پیدا کنم. همان وقت پدرم را دیدم که از دور میآمد. او چهل سال پیش مرده بود. با اینهمه از دیدنش هیچ شگفت زده نشدم. پدرم نوزادی سر دست گرفته بود و جلو میآمد. نزدیک من که رسید نوزاد را میان دستهایش گرفت و در گوشش با صدای بلند اذان خواند: حی علی خیر االعمل. حی علی خیر العمل.
صدای بلند و حزینی که از گلویش برمیخاست در سرتاسر بامها میپیچید. پدرم بعد از خواندن اذان، نوزاد را بر سر دست گرفت و با شتاب از کنارم گذشت و با گامهایی بلند چنان از من دور شد که نفهمیدم چگونه او را گم کردم. فکر کردم باید از راه پلکانی پایین رفته باشد ولی هر چقدر جستجو کردم پلکانی برای پایین رفتن نیافتم. وقتی سرگردان روی پشت بامهای گلی راه میرفتم چشمم به نردبان شکستهای افتاد که به دیواری تکیه داده شده بود. به دشواری از آن پایین آمدم و بسوی ساحل دویدم. وقتی رسیدم عبدالجبار را دیدم که طناب قایقی را در دست گرفته است. در آن قایق چند نفر دیگر هم بودند.
عبدالجبار گفت: ما داریم برای شرکت در مراسم خفه کردن اینانج خاتون به فاس میرویم. منتظر رسیدن تو بودیم... ﴿کلیک کنید: متن کامل داستان﴾
نویسنده: نسیم خاکسار ❖ نام ستون: دور از مادر
www.baru.wiki ❖ t.me/Baruwiki