یه زمانی بود که..
از در بالا میرفتم، پله هارا باز میکردم ، لباس خوابم را میخواندم و دکمه دعایم را بستم ، ملافه عم را خاموش کردم و چراغ خوابم را روی سرم کشیدم ..
اخ از دیشب که کسایی که باید نبودند.. همه چیز را قاطی کردم.. ولی صبح
ملافه را از سرم پایین میکشم، دکمه های لباسم را باز میکنم ، لباس خوابم را در میاورم ، پله هارا به پایین میروم و در را میبندم
همه چیز عادی خواهد شد -.-
از در بالا میرفتم، پله هارا باز میکردم ، لباس خوابم را میخواندم و دکمه دعایم را بستم ، ملافه عم را خاموش کردم و چراغ خوابم را روی سرم کشیدم ..
اخ از دیشب که کسایی که باید نبودند.. همه چیز را قاطی کردم.. ولی صبح
ملافه را از سرم پایین میکشم، دکمه های لباسم را باز میکنم ، لباس خوابم را در میاورم ، پله هارا به پایین میروم و در را میبندم
همه چیز عادی خواهد شد -.-