Ch🕯


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified



Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter




رمان:ربكا
نويسنده:دافنه دوموريه
زن جوان خدمتکاری که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد. دختر جوان پس از مدتی زندگی، پی می‌برد مرد جوان همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز برمی‌دارد که زن جذاب و متوفی مرد جوان، زنی فاسد و هوس باز بوده و شبی که او منتظر معشوق اش بوده، ناگهان با شوهرش روبرو می‌شود و پس از دادن خبر دروغین بارداری اش به دست او کشته می‌شود و شوهرش آقای ماکسیمیلیان دووینتر جسدش را به همراه قایق شخصی اش در دریا غرق می‌کند. پس از یک سال با پیدا شدن جسد ربه کا ماکسیم دووینتر پای میز محاکمه کشیده می‌شود. به آتش کشیده شدن قصر مرد ثروتمند و افشای راز همسر جذاب و زیبایش نشانی از حقایق و نیمه پنهان وجود آدمها است که با ظاهری آراسته و با شکوه پوشانده شده‌است. در حالی که در داخل این ظاهر براق و خیره کننده، آدمها در حال زجر کشیدن و زجر دادن یکدیگر هستند و هیچ‌یک از این حقایق به چشم افراد ساده دل و ظاهر بین که از خارج این زندگی به آن نگاه می‌کنند، نمی‌آید.




رمان:مادام كامليا
نويسنده:الكساندر دوما
داستان عشقی تلخ مابین مرد جوان اصیلی به اسم آرمند دوال و زنی زیبا به نام مارگریت گوتیه است، مارگریت به دلیل ولخرجی، عیاشی و سبکسری‌اش میان مردم شهر مشهور است، اما هیچکدام از این‌ها جلودار آرمند نیست، جوانی مرفه که در یک نگاه دلباخته‌ی زنی پردردسر شده و این شروع جدالی چند طرفه میان پول، مرگ، حسادت و دلدادگی خواهد بود.
مارگریت نخست به خاطر عشق حقیقی و خالصانه‌ی آرمند دست از کارهای گذشته خود برداشته و با او در خانه‌ای نقلی به دور از محیط پر جنب و خروش شهری زندگی می‌کند. اما پدر آرمند به دلیل نارضایتی‌اش از ازدواج آن دو به سراغ مارگریت رفته و از او می‌خواهد تا به این زندگی مشترک پایان دهد. چرا که خوشبختی آرمند را در دوری از مارگریت می‌بیند. پس از این ملاقات پر رمز و راز، مارگریت بدون آن که آرمند را مطلع سازد از خانه گریخته و ناپدید می‌شود.




رمان:زبان گلها
نويسنده:ونسا ديفن باخ
هر کدام از گل ها، برای انتقال مفهوم عاشقانه ی مخصوصی به کار می روند: گل شونگ برای سرسپردگی، گل ستاره ای برای شکیبایی و رزهای قرمز برای عشق آتشین. اما این زبان لطیف در زندگی ویکتوریا جونز، بیشتر برای ابراز اندوه، بی اعتمادی و تنهایی کاربرد داشته است. او که کودکی اش را در پرورشگاه گذرانده، اکنون نمی تواند به کسی نزدیک شود و تنها راه ارتباطش با دنیای پیرامون، گل ها و مفاهیم آن ها است. ویکتوریا اکنون هجده ساله شده و باید پرورشگاه را ترک کند. اما او جایی برای رفتن ندارد و شب ها را در یک پارک به صبح می رساند؛ پارکی که ویکتوریا در آن، باغچه ای کوچک برای خود به وجود می آورد. خیلی زود، گل فروشی محلی استعداد او را کشف می کند و ویکتوریا می فهمد که قادر است با انتخاب گل برای افراد، به آن ها کمک کند.




رمان:صد سال تنهايي
نويسنده: گابريل گارسيا ماكرز
خوزه آرکاردیو بوئندیا و اورسلا با هم ازدواج می‏کنند.
اما آن‏ها از بچه دار شدن می‏ترسیدند به این دلیل که حاصل ازدواج خاله اورسلا با پسر دایی خوزه، بچه ای با دم تمساح بوده است.
از طرفی اهالی ده نیز خوزه را بابت این مسئله مسخره می‏کردند.
خوزه که از این وضعیت عذاب می‏کشید پس از یک نزاع تصمیم می‏گیرد ده را ترک کند و با همسرش به مقصدی نامعلوم سفر کند.




رمان:تس دوربرويل
نويسنده:توماس هاردي
تس که دختری زیبا و معصوم است در پی اصرار مادر برای رفتن به دیدار خانوادهٔ ثروتمند دوربرویل، که گمان می شود خویشاوندان واقعی آنان هستند، به شهر می‌رود. در آنجا با الک آشنا شده و پس از آنکه توسط او مورد تجاوز قرار می‌گیرد و باردار می‌شود به دهکدهٔ خود باز می‌گردد. فرزند بیمار تس تنها چند هفته پس از تولد می‌میرد و او به زندگی سخت گذشته باز می‌گردد. در همان هنگام او و کلر عاشق یکدیگر می شوند و تس پس از آشفتگی‌ها و درگیری‌های ذهنی فراوان، سرانجام در شب ازدواجشان گذشته و آنچه را که بر سر اومده را برای کلر تعریف می کند. به دنبال آن کلر که دچار دوگانگی شده است به نوعی او را از خود می راند و تس که تنها مانده است روزگار خود را با کار و نوشتن نامه برای کلر می گذراند. چندی بعد دوباره سرو کلهٔ الک پیدا می شود و پشیمانی خود را از آنچه که کرده بیان می کند و از تس تقاضا دارد که همراه او برود و از این پس زندگی خوبی داشته باشد. در آخر نیز کلر که بیمار و رنجور است به اشتباه خود مبنی بر مقصر دانستن تس پی می برد و به دنبال او می‌آید. داستان به طرز غم‌انگیزی در حالی که تس الک را کشته است و به شوهرش می‌پیوندد، ادامه می یابد و سرانجام با محاکمهٔ تس و حکم مرگ او پایان می‌پذیرد.




رمان:پنج قدم فاصله
نويسنده:ريچل ليپينكت
استلا و ویل، هر دو با بیماری فیبروز کیستیک دست و پنجه نرم می‌کنند که یک بیماری دستگاه تنفسی است که زمینه عفونت‌های مختلف باکتریایی را در بدن ایجاد می‌کند. این زوج با یک مشکل مواجهند و آن این است که آن‌ها نباید یکدیگر را لمس کنند زیرا یکی از آن‌ها بیماری دیگری علاوه بر فیبروز کیستیک دارد که منتقل می‌شود.
آن دو هر چند مدت یکبار باید برای بررسی وضعیت ریه‌هایشان در بیمارستان بستری شوند. ویل که اتاقش کمی آن‌طرف‌تر از استلا است، توجهش به رفتار گرم استلا با بیماران و مسئولان بیمارستان جلب می‌شود و تا طبقه پنجم به دنبال استلا می‌رود تا بتواند چند کلمه‌ای با او صحبت کند.
پس از پایان صحبتشان پرستار به استلا می‌گوید که ویل، علاوه بر داشتن فیبروز کیستیک یک بیماری خطرناک دیگر نیز دارد که تا چند سال دیگر خواهد مرد و به او تذکر می‌دهد که از ویل دوری کند زیرا بیماری ویل واگیردار بوده و اگر استلا آن بیماری را بگیرد سرنوشتی جز سرنوشت ویل نخواهد داشت.




رمان:قصر ابي
نويسنده:لوسي مود
) والنسی یک دختر بیست و نه ساله‌ی مجرد است که هیچ عشقی را در زندگی‌اش نداشته و همه او را به چشم یک پیر‌دختر نگاه می‌کنند. او تمام سال‌های زندگی‌اش را در یک خانواده‌ی خشک و مقرراتی همراه با یک مادر غرغرو و خرافاتی و دختر عموی مزخرفش زندگی کرده و هیچ‌گاه از دستورات آن‌ها سرپیچی نکرده است.
یک روز به خاطر حمله‌های قلبی مکررش به دکتر مراجعه کرده و متوجه می‌شود که مبتلا به یک بیماری قلبی خطرناک است و بیشتر از یک سال زنده نخواهد ماند و از آنجا که هرگز معنای واقعی زندگی را نفهمیده و هیچ لذتی را در زندگی‌اش تجربه نکرده، تصمیم می‌گیرد که به زندگی بی‌روح و کسل کننده‌ای که همیشه به او تحمیل شده خاتمه دهد‌ و روزهای باقیمانده‌ی عمرش را آنگونه که دوست دارد زندگی کند و عشقی واقعی را تجربه نماید.




رمان:ما تمامش ميكنيم
نويسنده:كالين هوور
زندگی هیچگاه برای لی‌لی آسان نبوده است اما لی‌لی هم هرگز از تلاش برای رسیدن به زندگی که خواستارش بوده دست نکشیده است.  از شهر کوچک کودکی‌هایش تا اینجا که حالا ایستاده راه درازی آمده؛
از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده و به بوستون نقل مکان کرده و حالا هم کسب‌و‌کار خودش را دارد. زندگی روال عادی خودش را طی می‌کند تا اینکه جراحی رایل نام پیدایش میشود و لی‌لی به او دل می‌باز؛ بعد از مدت‌ها زندگی روی خوشش را به لی‌لی نشان می‌دهد و همه‌چیز آنقدر خوب است که نمی‌شود باور کرد.
رایل مرد پرادعایی است؛ یک دنده است و شاید هم کمی متکبر و خود‌بین. به‌همان اندازه اما حساس است و باهوش و از همه مهم‌تر نسبت به لی‌لی بسیار مهربان است  و شغلش هم جذابیت خاصی به او بخشیده است. لی‌لی نمی‌تواند دست از اندیشیدن به او بردارد. رایل اما تا حد زیادی از روابط عاطفی بیزار است که چندان نکته‌ی مثبتی نیست. به‌هر‌حال لی‌لی راه خود را به قلب رایل می‌گشاید و استثنای زندگی او می‌شود
(اين كتاب بشدت تو تيكتاك وايرال شده)




رمان:افليا
نويسنده:ليزا كلاين
اوفلیا به همان اندازه که جاه طلب و شوخ است، به سرعت قلب شاهزاده هملت را میرباید. عشق آنها در خفا شکوفا می شود، اما همه چیز تا این حد رمانتیک نخواهد ماند. رویدادهای خونین به زودی دانمارک را به محل جنون تبدیل می کند و اوفلیا ممکن است مجبور شود بین رابطه خود و زندگی‌اش یکی را انتخاب کند. او در ناامیدی نقشه ای برای فرار از قلعه السینور برای همیشه طراحی می کند. اسن مسئله می تواند او را با چالش های بسیاری رو به رو سازد. دوگانه هایی بر سر عشق و وظیفه و مسائل جدی و خشونت باری که او را تهدید می کند می تواند نفس را در سینه هر فرد علشقی حبس کند.
افلیا در دربار ملکه گرترود پذیرفته می شود و او تبدیل به یک زن جوان زیبا و نسبتا صریح با علاقه به گیاهان شد. شوخ طبعی او توجه شاهزاده را به خود جلب می کند و شوخی به سبک شکسپیر آنها خوانندگان را به وجد می آورد. هملت و اوفلیا مخفیانه زن و شوهر می شوند و در شب عروسی آنها، روح پدر هملت در قلعه ظاهر می شود. هوراسیو، در نیمه شب، به اتاق خواب تازه ازدواج کرده سر می زند و صدا می زند....




رمان :شهزاده و گدا
نويسنده:مارك تواين
تام کانتی همراه پدر دزد و مادر گدایش در اوفال کورت در جنوب شهر لندن زندگی می کرد. او به دزدی تن نمی داد. برای همین هر شب کتک مفصلی می خورد و گرسنه به رختخواب می رفت. روزی تام پرسه زنان به قصر وست مینیستر رسید..
از پشت میله های طلایی قصر، شاهزاده ادوارد را دید که لباس قشنگی از حریر به تن داشت. نگهبانان با خشونت سعی کردند تام را دور کنند. اما شاهزاده دستور داد تام وارد قصر شود و غذایی شاهانه برایش آوردند. تام از محیط زندگی اش و چیزهای دیگر برای شاهزاده گفت و شاهزاده از زندگی در کاخ برای تام تعریف کرد.. آن ها شیفته زندگی یکدیگر شدند و آرزو کردند به جای هم باشند. آن ها لباس هایشان را با هم عوض کردند و شاهزاده با عجله قصر را ترک کرد.

20 last posts shown.

5

subscribers
Channel statistics