تو ایوون نشسته بود و پاهای لختشو دراز کرده بود.داشت اون رمان جدیده که براش کادو ی بی مناسبت خریده بودم میخوند.رفتم سرمو گذاشتم رو پاهاش.میخواستم ی دل سیر نگاش کنم.هرچند گشنگی بیشتر از این حرفا بود.ّبا دست چپ اون پاکت چروکیده بهمنو از جیب شلوارم در اوردم و اوردم ور لبم ی نخ با دندونام کشیدم بیرون و اتیش کردم.نگاهش از صفحه ها کنار رفته بود و افتاده بود رومن.گفتم بزرگوار بنظرت ۲۰ سال دیگه ام همین بساطه؟یعنی ۲۰ سال دیگه ام هوس می کنم سرمو بذارم رو پاهات و ب این آدری هپبورن زندگیم خیره شم؟یا اصن ۲۰ سال دیگه دست یکیو نمی گیری باهاش عاشقانه طور قدم نمی زنی؟ این آیندهام ترسناکه ها.آدم نمیدونه داشته ی الانش ارزو میشه یا ی لوستر شکسته تو انبار خونهش.حقیقتا حق داشت شاعر که بگه"آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است"میگه دیوونه کی میدونه اصن ۲۰سال دیگه زنده باشیم.همین الانتو خوش باش اون قدر ماچ و بغل کن که دیگه حسرت ب دلت نمونه.میگم ببین تو زندگی هیچ چیز عاریه ای به آدم نمی چسبه چه بسا اون چیز دلبر آدم باشه.اصن دل باس قرص باشه که تو هستی.وگرنه امروز با دیروز و فردا با امروز چه فرقی می کنه؟!
ی آه می کشه و دست می کنه تو موهای ژولیدهم.
دست خط هاي مشترك؛
@Commonears☘
ی آه می کشه و دست می کنه تو موهای ژولیدهم.
دست خط هاي مشترك؛
@Commonears☘