″دریا به من هم آرامش میده″، این تنها جملهای بود که تونستم به زبون بیارم، من هم مثلِ تو محوِ زیباییِ دریا شدم. صدای امواج و مرغهای دریایی، در کنارِ بارونِ نم نمی که روی جسمِ مچاله شدمون میبارید. کفشهای خیسی که درونِ آب کشیده میشدن، نگاههای خستهای که کارهای دریا رو دنبال میکردن و دستهایی لرزون که به پشت ستون شده بودن..
″راستی، اسمت چیه؟ میدونستی بوی دریا میدی؟″ احتمالا از خودت پرسیدی که این دیگه چه احمقیه!؟ دریا که بو نداره؛ ولی برای من داره، دریا بوی زندگی و آرامش میده، بوی شادی و همزمان غم رو میده، شاید تو هم بتونی حسشون کنی. اگر یه نفرِ دیگه الان اینجا نشسته بود شاید همراه با تو پاهاش رو توی دریا فرو نمیکرد، شاید به دریا خیره نمیشد و برای شنیدنِ صدای دریا چشمهاش رو نمیبست، شاید اصلا اینجا نمینشست؛ اما من دوست داشتم برای لحظاتی احساساتِ یک فردِ دیگه رو هم به دریا ببینم، کسی که به نظر خسته میاد و به اینجا پناه میاره تا سطلِ پر شده از افکارش رو درونِ دریا خالی کنه، بیا دوباره همدیگه رو ببینیم؛ مطمئنم به جز سکوت، حرفی هم برای گفتن هست.
یادداشتِ نهم، اسکله ؛