Forward from: تب
مثل هرشب بالای برج نشسته بود و به مهتاب نگاه میکرد.
باد موهای نقره رنگش را نوازش میکرد و نورماه درخشش بیشتری به آن میداد...
چشمانش را بست و آواز همیشگی اش را سرداد... نمیخواست فراموش کند...
دلش میخواست این زخم تا ابد در وجودش باقی بماند و هرگز فراموش نکند که چه کسانی برایش قربانی شدند...
༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅
-دلت یه رول پلی متفاوت نمیخواد؟🐣🍃
-میخوای هم داستان اتفاقات گذشتهی این سرزمین رو بخونی هم جزوی از حالش باشی؟🌈💫
-عجله کن و نژاد مورد علاقت و انتخاب کن... 🌟
-برای مشخص شدن عنصرت تست بده و قدرت هاتو پیدا کن....✨
This is EldoradoRP..!
باد موهای نقره رنگش را نوازش میکرد و نورماه درخشش بیشتری به آن میداد...
چشمانش را بست و آواز همیشگی اش را سرداد... نمیخواست فراموش کند...
دلش میخواست این زخم تا ابد در وجودش باقی بماند و هرگز فراموش نکند که چه کسانی برایش قربانی شدند...
༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅༅
-دلت یه رول پلی متفاوت نمیخواد؟🐣🍃
-میخوای هم داستان اتفاقات گذشتهی این سرزمین رو بخونی هم جزوی از حالش باشی؟🌈💫
-عجله کن و نژاد مورد علاقت و انتخاب کن... 🌟
-برای مشخص شدن عنصرت تست بده و قدرت هاتو پیدا کن....✨
This is EldoradoRP..!