صداش توی سرم اکو شد:
هنوزم یه احمقی...!
از خواب پریدم و اشکام روی گونه هام ریخت. یعنی انقد براش بی ارزشم...
حتی به این فکر نکرد که یه دخترم واحساس دارم...
صدای خرد شدن غرورم تلنگری شد به اشکام تا دوباره روی گونه هام جاری بشن.
......................................
+واقعا که هنوزم ضعیفی
دیگه اعصابم خورد شده بود
-زود قضاوت نکن
با سرعت بلند شد و پاشو آورد بالا که بزنه توی شکمم اما با پام دفاع کردم و با آرنج توی گردنش زدم که دادش بلند شد و دوباره افتاد زمین
سرمو بالا آوردمو نگاهم به نگاهش برخورد کرد. سرمو انداختم پایین اما بازم سنگینیه نگاهشو حس میکردم
صدای آرمین منو به خودم آورد: میکاسا حالت خوبه.ارنو داغون کردی:/
به ارن نگاه کردم که از درد به خودش میپیچید و گردنش که کبود شده بودو گرفته بود.
بلندش کردیم که دیدم لیوای داره میاد سمتمون یا به عبارتی سمتم...
آرمین سلام نظامی داد که ارن باز افتاد زمین. چقد شله:/
روبروم ایستاد و گفت:بیا اتاقم کارت دارم
نیم نگاهی به آرمین و ارن کردم حواسشون نبود.پت و متا:/
کنیچوااااااااا🎊
می خوای ببینی شیپ میکاسا و لیوای به کجا ختم میشه؟
بیا اینجا و #stori رو سرچ کن تا بقیشو بخونی📔
تازه فقط همین نیس🤩✨
بیا و هشتگارو دنبال کن تا خودت ببینی🤨🔥
@animsama😐🍷