💥💥💥
🛑بیژن و منیژه(شاهنامه فردوسی)
✍باز نویسی وروایت:
حسن حاج صدری
👈قسمت چهارم
🔰دستگیری بیژن
چند روزی که گذشت یکی از جاسوسان افراسیاب به او خبر داد که:دخترت منیژه از پهلوانان ایرانی جفتی اختیار کرده و در قصرش با او به سر می برد
با شنیدن این خبرافراسیاب بهت زده شد و برخود لرزید و شروع به گریستن کرد
او از داشتن چنین دختری احساس شرم می کردلذا قراخان سالار را فراخواند و با او به رای زنی پرداخت و گفت:
ای سردار نظر تو در مورد این دخترناپاک چیست و سزای خیانت او را چگونه باید داد؟
قراخان گفت:
ای پادشاه، توباید بیش از این مراقب درگاه خود باشی
این رویداد را باید از نزدیک مورد بررسی قرار داد تا به حقیقت دست یابیم زیرا شنیدن مانند دیدن نیست
افراسیاب که از شدت عصبانیت در پوست خود نمی گنجید گرسیوز وزیر خود را فراخواند وبه او گفت:
فورا با تعدادی از سپاهیان زبده به همراهی قراخان به قصر منیژه بروید و تمامی درگاهها و محلهای عبور و مرور و بام قصر را به محاصره درآورید و اگر غریبه ای را در قصر مشاهده کردید دستگیر نموده نزد من بیاورید
گرسیوز وجنگجویانش کاخ منیژه را به محاصره در آوردند و با شکستن در ورودی به سرسرای کاخ وارد شدند و مشاهده کردند که بیژن و منیژه بر تخت نشسته اند ونوازندگان و خوانندگان برای آنهامی نوازند و می خوانند
گرسیوز با فریادی رعدآسا گفت:
ای ناجوانمرد خاٮٔن و خویشتن ناشناس اکنون در چنگال شیر ژیان گرفتار شدی و جان به در نخواهی برد
بیژن بر خودپیچید و با خود گفت:
گویا سرنوشت از من روی برگردانده است مگر خداوند بزرگ مرا یاری نماید
بیژن که همیشه برای احتیاط خنجری به ساق پای خود می بست آن را بیرون کشید و گفت:
ای گرسیوز حیله گر، من بیژن فرزند گیو کشوادگان وسرآمد پهلوانان و آزادگان ایران زمین هستم
تو خود می دانی من هیچگاه از میدان نبرد فرارنکرده ام و تا کنون کسی به جنگ من نیامده است مگر آنکه سر خود رابه باد داده است
من تا آخرین قطرهٔ خون با تو می جنگم و سرازتن تمام تورانیان جدا خواهم کرد
راه عاقلانه برای تو آن است که مرا نزد سالار توران ببری تا داستان خود را برای او بازگو کنم
گرسیوز دریافت که جنگیدن با بیژن نتیجه ای جز شکست ونابودی و خواری برای او ندارد لذا با زبانی نرم و خواهشگری وارد شد و با دادن پند و اندرز و سوگندهای فراوان آرام خنجر رااز دستان بیژن بیرون آورد وبه اوقول داد که اگراجازه دهد فرمان پادشاه اجرا گردد و دستان او رادر بند کند و اورا نزد پادشاه ببرد به او قول خواهدداد که هیچ آسیبی به او وارد نشود
🔰دستور کشتن بیژن
گرسیوز بیژن را با دستان بسته نزد افراسیاب برد
همینکه چشم افراسیاب به بیژن افتاد با خشمی بی اندازه گفت:
ای مرد گستاخ و خیره سر توبا چه هدفی به این سرزمین آمده ای و مرتکب بدی و خیانت شده ای؟
بیژن بعد از درود و تحسین پادشاه گفت:
اگر به دنبال کشف حقیقت هستی من سخن راست بهتو می گویم
من به فرمان پادشاه ایران برای نابودی گرازان بیشه های ارمانیان به مرز توران آمده ام کنجکاوی من باعث شد برای دیدن جشن گاه منیژه به آن ناحیه بروم
منیژه مرا به جشن خود دعوت کرد
من با دیدن منیژه به او دل دادم و او هم مهر و محبتش را از من دریغ نکرد ما یکدیگر را دوست داریم و به هم عشق می ورزیم و باهم ازدواج کرده ایم
ای پادشاه نه من گناهی دارم و نه منیژه خطایی مرتکب شده است
او از شدت علاقه به من مرا بیهوش کرد و به کاخ خود آورد
افراسیاب گفت:
من نام تورا بارها شنیده ام ونقل رزمهای تو را گوش کرده ام تو راه خطا رفته ای و اکنون زبونانه اسیر گشته ای. اطمینان داشته باش با زبان آوری و دروغ و دغل نخواهی توانست نجات یابی
بیژن گفت:
ای شهریار، پهلوانان هیچگاه بدون سلاح وبا دست بسته به جنگ نمی روند این گرسیوز حیله گر بود که مرا فریب داد
حال اگر پادشاه می خواهد دلیری مرا بیازماید یک اسب و یک گرز به من بدهد و هزاران نفر از دلیرانتوران را به رزم من فرابخواند آنگاه خواهد دید که حتی یک تن از آنان از دست من جان به در نخواهند برد
افراسیاب که ازسخنان جسورانهٔ بیژن به خشم آمده بود روی به گرسیوز کرد و گفت:
این جوان گستاخ و بد کنش را به میدان شهرببرید وبه داربکشید تا درس عبرتی برای خیانت پیشه گان و خطاکاران باشد
ادامه دارد...
🛑بیژن و منیژه(شاهنامه فردوسی)
✍باز نویسی وروایت:
حسن حاج صدری
👈قسمت چهارم
🔰دستگیری بیژن
چند روزی که گذشت یکی از جاسوسان افراسیاب به او خبر داد که:دخترت منیژه از پهلوانان ایرانی جفتی اختیار کرده و در قصرش با او به سر می برد
با شنیدن این خبرافراسیاب بهت زده شد و برخود لرزید و شروع به گریستن کرد
او از داشتن چنین دختری احساس شرم می کردلذا قراخان سالار را فراخواند و با او به رای زنی پرداخت و گفت:
ای سردار نظر تو در مورد این دخترناپاک چیست و سزای خیانت او را چگونه باید داد؟
قراخان گفت:
ای پادشاه، توباید بیش از این مراقب درگاه خود باشی
این رویداد را باید از نزدیک مورد بررسی قرار داد تا به حقیقت دست یابیم زیرا شنیدن مانند دیدن نیست
افراسیاب که از شدت عصبانیت در پوست خود نمی گنجید گرسیوز وزیر خود را فراخواند وبه او گفت:
فورا با تعدادی از سپاهیان زبده به همراهی قراخان به قصر منیژه بروید و تمامی درگاهها و محلهای عبور و مرور و بام قصر را به محاصره درآورید و اگر غریبه ای را در قصر مشاهده کردید دستگیر نموده نزد من بیاورید
گرسیوز وجنگجویانش کاخ منیژه را به محاصره در آوردند و با شکستن در ورودی به سرسرای کاخ وارد شدند و مشاهده کردند که بیژن و منیژه بر تخت نشسته اند ونوازندگان و خوانندگان برای آنهامی نوازند و می خوانند
گرسیوز با فریادی رعدآسا گفت:
ای ناجوانمرد خاٮٔن و خویشتن ناشناس اکنون در چنگال شیر ژیان گرفتار شدی و جان به در نخواهی برد
بیژن بر خودپیچید و با خود گفت:
گویا سرنوشت از من روی برگردانده است مگر خداوند بزرگ مرا یاری نماید
بیژن که همیشه برای احتیاط خنجری به ساق پای خود می بست آن را بیرون کشید و گفت:
ای گرسیوز حیله گر، من بیژن فرزند گیو کشوادگان وسرآمد پهلوانان و آزادگان ایران زمین هستم
تو خود می دانی من هیچگاه از میدان نبرد فرارنکرده ام و تا کنون کسی به جنگ من نیامده است مگر آنکه سر خود رابه باد داده است
من تا آخرین قطرهٔ خون با تو می جنگم و سرازتن تمام تورانیان جدا خواهم کرد
راه عاقلانه برای تو آن است که مرا نزد سالار توران ببری تا داستان خود را برای او بازگو کنم
گرسیوز دریافت که جنگیدن با بیژن نتیجه ای جز شکست ونابودی و خواری برای او ندارد لذا با زبانی نرم و خواهشگری وارد شد و با دادن پند و اندرز و سوگندهای فراوان آرام خنجر رااز دستان بیژن بیرون آورد وبه اوقول داد که اگراجازه دهد فرمان پادشاه اجرا گردد و دستان او رادر بند کند و اورا نزد پادشاه ببرد به او قول خواهدداد که هیچ آسیبی به او وارد نشود
🔰دستور کشتن بیژن
گرسیوز بیژن را با دستان بسته نزد افراسیاب برد
همینکه چشم افراسیاب به بیژن افتاد با خشمی بی اندازه گفت:
ای مرد گستاخ و خیره سر توبا چه هدفی به این سرزمین آمده ای و مرتکب بدی و خیانت شده ای؟
بیژن بعد از درود و تحسین پادشاه گفت:
اگر به دنبال کشف حقیقت هستی من سخن راست بهتو می گویم
من به فرمان پادشاه ایران برای نابودی گرازان بیشه های ارمانیان به مرز توران آمده ام کنجکاوی من باعث شد برای دیدن جشن گاه منیژه به آن ناحیه بروم
منیژه مرا به جشن خود دعوت کرد
من با دیدن منیژه به او دل دادم و او هم مهر و محبتش را از من دریغ نکرد ما یکدیگر را دوست داریم و به هم عشق می ورزیم و باهم ازدواج کرده ایم
ای پادشاه نه من گناهی دارم و نه منیژه خطایی مرتکب شده است
او از شدت علاقه به من مرا بیهوش کرد و به کاخ خود آورد
افراسیاب گفت:
من نام تورا بارها شنیده ام ونقل رزمهای تو را گوش کرده ام تو راه خطا رفته ای و اکنون زبونانه اسیر گشته ای. اطمینان داشته باش با زبان آوری و دروغ و دغل نخواهی توانست نجات یابی
بیژن گفت:
ای شهریار، پهلوانان هیچگاه بدون سلاح وبا دست بسته به جنگ نمی روند این گرسیوز حیله گر بود که مرا فریب داد
حال اگر پادشاه می خواهد دلیری مرا بیازماید یک اسب و یک گرز به من بدهد و هزاران نفر از دلیرانتوران را به رزم من فرابخواند آنگاه خواهد دید که حتی یک تن از آنان از دست من جان به در نخواهند برد
افراسیاب که ازسخنان جسورانهٔ بیژن به خشم آمده بود روی به گرسیوز کرد و گفت:
این جوان گستاخ و بد کنش را به میدان شهرببرید وبه داربکشید تا درس عبرتی برای خیانت پیشه گان و خطاکاران باشد
ادامه دارد...