توی ذهنش اومد
ناخوداگاه اسمی به نام لویی تو ذهنش اومد
لویی تاملینسون
به ذهنش فشار آورد چیزی به ذهنش نیومد خسته شد انگار یک سال بود نخوابیده بود
آروم سمت تختش رفت پاهاش درد میکرد بدنش رو انگار کیسه ی بکس گیر آورده بودن. آروم روی تخت نشست و دراز کشید و پتوی نازک و ابریشمی ای رو تا کمرش روی خودش انداخت.چشماشو بست و آروم ب خواب رفت ک نمیدونست با یک کابوس رو به رو میشه یا یک رویای زیبا و پرستیدنی
.
«اروم چشماشو باز کرد امروز ن نور آفتاب بیدارش کرد ن تایمر صبح
وارد اتاق شد و اونو برهنه دید فقط یه شلوارک پوشیده بود و اون بدن سفیدش رو ب نمایش گذاشته بود، نمیتونست چشم ازش برداره کمی نزدیک تر شد وبوسه ای بر روی شونه اش زد ک با لبای سرد هری بدن گرم لویی به لرزه افتاد.بانزدیک شدنش گرمای بدنش رو حس کرد انگار ک نیرویی اونو ترغیب میکرد تا دوباره ب اون نزدیک شه هری نمیدونست ک اون هم بیداره!.
اما لویی چشماش رو بسته بود تا اونو حس کنه گرمای تنش رو و داغی لب هاش رو.
لویی همینطور ک به هری فکر میکرد طاقت نیاورد و چشماش رو باز کرد،کم کم صورت هاشون بهم نزدیک شد و
@EndlessValley🥂♥️
@sunystyles
ناخوداگاه اسمی به نام لویی تو ذهنش اومد
لویی تاملینسون
به ذهنش فشار آورد چیزی به ذهنش نیومد خسته شد انگار یک سال بود نخوابیده بود
آروم سمت تختش رفت پاهاش درد میکرد بدنش رو انگار کیسه ی بکس گیر آورده بودن. آروم روی تخت نشست و دراز کشید و پتوی نازک و ابریشمی ای رو تا کمرش روی خودش انداخت.چشماشو بست و آروم ب خواب رفت ک نمیدونست با یک کابوس رو به رو میشه یا یک رویای زیبا و پرستیدنی
.
«اروم چشماشو باز کرد امروز ن نور آفتاب بیدارش کرد ن تایمر صبح
وارد اتاق شد و اونو برهنه دید فقط یه شلوارک پوشیده بود و اون بدن سفیدش رو ب نمایش گذاشته بود، نمیتونست چشم ازش برداره کمی نزدیک تر شد وبوسه ای بر روی شونه اش زد ک با لبای سرد هری بدن گرم لویی به لرزه افتاد.بانزدیک شدنش گرمای بدنش رو حس کرد انگار ک نیرویی اونو ترغیب میکرد تا دوباره ب اون نزدیک شه هری نمیدونست ک اون هم بیداره!.
اما لویی چشماش رو بسته بود تا اونو حس کنه گرمای تنش رو و داغی لب هاش رو.
لویی همینطور ک به هری فکر میکرد طاقت نیاورد و چشماش رو باز کرد،کم کم صورت هاشون بهم نزدیک شد و
@EndlessValley🥂♥️
@sunystyles