امروز به مردم نگاه میکنم و اشک چشم هایم را پر میکند.
به مردمی که میخندند، مردمی که عینک زده اند، مردمی که کودکانشان آرام به بازوهایشان تکیه داده و خوابیده اند، مردمی که پیرند و با نگاه خسته به زمین خیره شدند.
و بعد میخندم.
به مردمی که شوخی های بی مزه و بداهه میکنند، مردمی که ایستگاه مقصدشان را از دست میدهند چون به قول خودشان "حواسشان به دستفروش ها پرت شد" ولی خدا میداند به چه فکر میکردند.
امروز مثل بعضی روزهای دیگر، واقعا نمیدانم چم شده، اما فکر میکنم مثل همان بعضی وقت ها روحم افسردگی اش را کف دستش گرفته و به من تعارف کرده و من هم با کمال میل قبولش کرده ام.
به مردمی که میخندند، مردمی که عینک زده اند، مردمی که کودکانشان آرام به بازوهایشان تکیه داده و خوابیده اند، مردمی که پیرند و با نگاه خسته به زمین خیره شدند.
و بعد میخندم.
به مردمی که شوخی های بی مزه و بداهه میکنند، مردمی که ایستگاه مقصدشان را از دست میدهند چون به قول خودشان "حواسشان به دستفروش ها پرت شد" ولی خدا میداند به چه فکر میکردند.
امروز مثل بعضی روزهای دیگر، واقعا نمیدانم چم شده، اما فکر میکنم مثل همان بعضی وقت ها روحم افسردگی اش را کف دستش گرفته و به من تعارف کرده و من هم با کمال میل قبولش کرده ام.