خیلی وقته که چیزی ننوشتم...
میشه گفت خیلی خوبه وقتی کاری رو که قبلاً برای خودت یک وظیفهی سنگین میدیدی رو از روی دوشت برداری.
در عین حال، کلی ایده توی ذهنم برای نوشتنه.
میترسم داستان ویتامین به جایی نرسه با اینکه میدونم قراره چی بشه.
یکی دیگه از ایدههایی که دارم، خیلی فضای آرومی داره. نمیدونم چرا تمام نوشتههای من اینطور از آب در میان.
نرم، روشن، سبز و مهربون.
اولین کلمهای که من هنگام پر بودن ذهنم و تلاش برای ریختن احساسات از توی ذهنم روی کیبورد انجام میدم به نگارش، لبخند خونده میشه.
نمیدونم چرا اینطوریه.
انگار ذهنم نمیخواد قبول کنه که بیش از حد خوبی هم خوب نیست؛ همین موضوع خیلی وقتها باعث شده دیگران از این ذهنیت سوءاستفاده بکنند و صادقانه میتونم توی نحوهی برخورد دیگران ببینمش.
یکی دو نفر هم نیستند، خیلیها اینطورن.
در زمان رویارویی با دیگران من یا خیلی خشکم، یا خیلی دوستانه. هیچ حد وسطی وجود نداره و این اذیت میکنه.
ولی فکر کنم باید بهش عادت کنم، برای یک مدت نسبتاً طولانی، نوشتههام تماماً متعلق به خودم میمونه.
البته به غیر از اونهایی که قبلاً نوشته و نشر داده نشدند.
ولی خندههای گاه و بیگاه خیلی بهم کمک میکنه، شاد نگهم میداره چون من خیلی راحت افسرده میشم و همین هم دلیلیه که راحت دیگران رو میذارم کنار؛ فقط بخاطر احترامی که برای روحیه ام قائلم.
شما هیچوقت متوجه نمیشید یک رابطه چقدر بهتون آسیب زده تا وقتی که از دید سوم شخص بررسیش میکنید.
و من حالا اینجام، دانای کل داستانِ خودمم و الان در همین نقطه، خوشحالم که گذاشتمشون کنار.
چون اون زمان احساس این رو داشتم که اونها بهترینن، بهتر از اونها پیدا نمیشه و این حس با تنفری که نسبت به خوشحالی اونها الان پیدا میکنم قابل مقایسه نیست.
یک جوری میشم وقتی میبینم میخندند یا خوشحالند.
البته من هیچوقت ناراحتی کسی رو نمیخواستم و نمیخوام. اما خب بهرحال یک حس بد کوتاه مدته.
احوالات این چند ماه اخیر خیلی جالب بوده، از یه جایی به بعد فهمیدم وقتهایی که هیچ برخوردی با هم نداریم خوشحال ترم. در حقیقت خوشحال برای من واژهی مترادف آرومه و تعجبی نداره اگر متعجب بشید.
وقتم رو صرف پر کردن زمانم کردم و بعد از چند روز دیدم واقعا اظطراب اولیه وجود نداشته.
خیلی ها این رو درک نمیکنند چون فکر میکنند انسان نیاز داره تمام آدمهای دورش رو نگه داره.
آدمی که بخواد بمونه میمونه، شما لازم نیست کاری بکنید.
اولین باره که دارم این کار رو میکنم، اما دوست دارم از این به بعد تیکه های خوشگلی که یکی از نوشتههای قدیمیم داره رو اینجا به اشتراک بزارم.
برام مهم نیست که هیچکس نیست. چون در واقع برخلافِ خیلی از افراد حتی یک بار هم نسبت به این مسئله دچار ناراحتی نشدم.
میشه گفت خیلی خوبه وقتی کاری رو که قبلاً برای خودت یک وظیفهی سنگین میدیدی رو از روی دوشت برداری.
در عین حال، کلی ایده توی ذهنم برای نوشتنه.
میترسم داستان ویتامین به جایی نرسه با اینکه میدونم قراره چی بشه.
یکی دیگه از ایدههایی که دارم، خیلی فضای آرومی داره. نمیدونم چرا تمام نوشتههای من اینطور از آب در میان.
نرم، روشن، سبز و مهربون.
اولین کلمهای که من هنگام پر بودن ذهنم و تلاش برای ریختن احساسات از توی ذهنم روی کیبورد انجام میدم به نگارش، لبخند خونده میشه.
نمیدونم چرا اینطوریه.
انگار ذهنم نمیخواد قبول کنه که بیش از حد خوبی هم خوب نیست؛ همین موضوع خیلی وقتها باعث شده دیگران از این ذهنیت سوءاستفاده بکنند و صادقانه میتونم توی نحوهی برخورد دیگران ببینمش.
یکی دو نفر هم نیستند، خیلیها اینطورن.
در زمان رویارویی با دیگران من یا خیلی خشکم، یا خیلی دوستانه. هیچ حد وسطی وجود نداره و این اذیت میکنه.
ولی فکر کنم باید بهش عادت کنم، برای یک مدت نسبتاً طولانی، نوشتههام تماماً متعلق به خودم میمونه.
البته به غیر از اونهایی که قبلاً نوشته و نشر داده نشدند.
ولی خندههای گاه و بیگاه خیلی بهم کمک میکنه، شاد نگهم میداره چون من خیلی راحت افسرده میشم و همین هم دلیلیه که راحت دیگران رو میذارم کنار؛ فقط بخاطر احترامی که برای روحیه ام قائلم.
شما هیچوقت متوجه نمیشید یک رابطه چقدر بهتون آسیب زده تا وقتی که از دید سوم شخص بررسیش میکنید.
و من حالا اینجام، دانای کل داستانِ خودمم و الان در همین نقطه، خوشحالم که گذاشتمشون کنار.
چون اون زمان احساس این رو داشتم که اونها بهترینن، بهتر از اونها پیدا نمیشه و این حس با تنفری که نسبت به خوشحالی اونها الان پیدا میکنم قابل مقایسه نیست.
یک جوری میشم وقتی میبینم میخندند یا خوشحالند.
البته من هیچوقت ناراحتی کسی رو نمیخواستم و نمیخوام. اما خب بهرحال یک حس بد کوتاه مدته.
احوالات این چند ماه اخیر خیلی جالب بوده، از یه جایی به بعد فهمیدم وقتهایی که هیچ برخوردی با هم نداریم خوشحال ترم. در حقیقت خوشحال برای من واژهی مترادف آرومه و تعجبی نداره اگر متعجب بشید.
وقتم رو صرف پر کردن زمانم کردم و بعد از چند روز دیدم واقعا اظطراب اولیه وجود نداشته.
خیلی ها این رو درک نمیکنند چون فکر میکنند انسان نیاز داره تمام آدمهای دورش رو نگه داره.
آدمی که بخواد بمونه میمونه، شما لازم نیست کاری بکنید.
اولین باره که دارم این کار رو میکنم، اما دوست دارم از این به بعد تیکه های خوشگلی که یکی از نوشتههای قدیمیم داره رو اینجا به اشتراک بزارم.
برام مهم نیست که هیچکس نیست. چون در واقع برخلافِ خیلی از افراد حتی یک بار هم نسبت به این مسئله دچار ناراحتی نشدم.