بازرگانی زنی خوش صورت به نام زهره داشت. عزم سفری کرد. از بهر او جامه ای سفید بدوخت و کاسه ای رنگ نیل بـه خادم داد، کـه هرگاه از این زن حرکتی ناشایست دید، یک انگشت نیل بر جامه ي او زند، تا چون باز آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه بـه خادم نوشت کـه:
چیزی نکند زهره کـه ننگی باشد
بر جامه ي او زِنیل رنگی باشد
خادم باز نوشت کـه:
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد
از کتاب عبیدزاکانی
https://t.me/Hadis_o_Ravayat
پس از مدتی خواجه بـه خادم نوشت کـه:
چیزی نکند زهره کـه ننگی باشد
بر جامه ي او زِنیل رنگی باشد
خادم باز نوشت کـه:
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد
از کتاب عبیدزاکانی
https://t.me/Hadis_o_Ravayat