دمدمهای ظهر هنگامی که خورشید میانهی آسمان بود، بیدار شدیم. هر دو تظاهر میکردیم که هیچ اتفاقی رخ نداده است؛ به خصوص من! بی درنگ به طوری که زمان کافی برای پرسش سوال پیدا نکند پرسیدم: توانستی به خواب فرو روی؟ اگر آری...چگونه بود؟». با لحنی بی ذوق و سریع –گویا او هم میدانست که چنین سوالی را فقط برای رد گم کنی پرسیدهام– پاسخ داد: آری توانستم بخوابم اما کم». او کم خوابیده بود. باید استراحت میکرد. نباید هیچ آسیبی به خودش میرساند. بهترین راه برایش خواب بعدازظهر بود. بدین ترتیب گفتم: پس از چاشت بخواب؛ اما کوتاه که بتوانی خواب شب را تنظیم کنی...ال..البته کنیم». سپس سرش را که پس از بیدار شدن به تنهی درخت کاج تکیه داده بود به نشانهی تایید بالا و پایین کرد. بعد از آن سریع از جای خود برخیزید و چهار زانو، درست روبهروی من نشست. با کنجکاوی تمام، طوری که کاملا از چشمان فرشته مانندش پیدا بود گفت: خب دگر چه خبر؟!». ترسیدم. سرم را به تنهی درخت چسباندم. شاخههای رشیدش که رنگ سبز پر رنگی داشت، تا بالا ترین نقطه دنبال کردم. بهترین راه تغییر دادن موضوع بود. پرسیدم: اسب سواری چگونه پیش میرود؟». بی درنگ پاسخ داد: تا کنون جایی نرفتهام». سکوتی طاقت فرسا حکم فرما شد. او چشمان و تمام حواسش را زنجیر من کرده بود. سعی میکردم خود را از بند نگاهش دوری دهم اما...اما فایدهای نداشت. به ناچار پاسخ دادم: ن..نمیدانم از کجایش و چگونه بگویم». او لجباز تر از این حرف ها بود. او و بیخیال شدن؟ محال ممکن است. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. پس از گشودن آنها گفت: بگو». لحنش...طرز بیانش آرامش و اعتماد شگرفی را منتقل مینمود. مانند همیشه تنها سنیوریتا بود که مرهم زخمهای من میشد. دلم برای عطار میسوزد: چه میگویم که مجروحم چنان سخت/که در هر دو جهان مرهم ندارم». من از عطار خوش بخت تر بودم. بسیار خوش بخت تر! من سنیوریتا را داشتم. پاسخ سوالش؟ این چیزی بود که تمام شب با خود فکر کرده بودم. به نتیجهی درست و قابل قبولی نرسیده بودم، اما همان را بیان کردم: شاید بهتر باشد از این روستا بروم...ا...ام...اما دگر نمیشود». میخواستم نگاهم را سمت چهرهاش سوق ندهم؛ اما چه کنم که بیش از حد زیباست. به محض نگاه به پریزاد، دوباره در بند چشمانش گرفتار شدم. اگر اخمی نمیکرد و رویش را به نشانهی تفکر به سمت زمین و چمن ها نمیانداخت، شاید آنقدر در گودال مردمکیاش غرق میشدم تا سقوط کنم و خفه شوم. توجه او چیزی بود که باعث تسکین من میشد، محتاجش بودم. ادامه دادم: نمیتوانم...سخت است». بالاخره دوباره توجهاش را جلب کردم. و دوباره با کنجکاویت تمام پرسید: چرا؟». نمیخواستم زمان را از دست بدهم، گفتم: آن زمان که تنها دوستت بودم با رفتن به سفری هفت روزه دل تنگت شدم، وای به حال اکنون که چیزی بیش از دوست هستی. چنین چیزی مرا آزار میدهد». سرش را به نشانهی تاکید بالا و پایین کرد و گیسوهای پر کلاغیاش نیز همراه آن پرواز نمود. گفت: میفهمم، اما در عجبم که از چه زمانی؟». پاسخ این یکی را خوب میدانستم، بی معطلی گفتم: برای خود نیز اعجاب انگیز است. به راستی که نمیدانم. بسیار اندک اندک پیش رفت». در آن زمان توجهاش را با پرسش سوالی بی ربط از آن موضوع خارج کردم. به گلدوزی پیراهنم اشاره کردم و گفتم: آه فکر کنم دقیق ندوختهام». دقتی کرد و گفت: نه، خوب است!». گوشههای گلبرگ را نشان دادم و گفتم: اینجا را ببین، بی رنگ است. گویا ندوختهام». سپس با چهرهای مطمئن گفت: آری، درست میگویی». هر کدام بلند شدیم و به سوی خانههایمان حرکت نمودیم. میانهی راه سعی به خنداندن او کردم. پاسخ داد و خندید. میدانید چیست؟ هیچ وقت معنای خندهی از ته دل را نفهمیدم. ام..اما وقتی او خندید، با تمام وجود و از بی نهایت ترین نقطهی سرخ رنگ قلب خویش، خندیدم. میتوانستم حتی به این یک هم عادت کنم. درست مانند چشمانش، عطر تنش و وجودش. شاید عادت واژهی مناسبی نباشد. اعتیاد! من معتاد شده بودم...
معتاد او
—Written on 12 July 2022
معتاد او
—Written on 12 July 2022