خسته تر از هرروز روی کاناپه ای که رو به روی شومینه بود نشست
ارنج هاش رو روی زانوهاش گذاشت و صورتش رو بین دست هاش پنهان کرد، افکار زیادی توی سرش بودن و صداهای زیادی رو میشنید، اما چطور میتونست به اون ها بگه برن؟
چطور میتونست بگه خستهاست و نمیتونه تحملشون کنه؟
اره اون فقط خستگی زیادی رو احساس میکرد و نمیتونست افکارش رو منظم کنه
کمرش رو صاف کرد و کف دست هاش رو رو به روی صورتش گرفت و با دقت به اون ها خیره شد
+چطور؟ چطوری اون نقاشی ها رو خلق میکنین.
درد نداره؟ وقتی میدونین اون نقاشی ها، اون کابوس ها خالقشون شمایین دردی رو احساس نمیکنین؟
چطور بدون اجازه من روی اون کاغذ ها آثاری به جا میذارین؟
حسی که داشت فراتر از حد توانش بود
اون افکارش قفل شده بودن و نمیدونست داره چیکار میکنه.
بلند شد، به سمت شومینه رفت و زانو زد
خیره به شعله های اتیش و هیزم هایی که میسوختن دست هاش رو به سمتش برد
هر ثانیه گرما رو بیشتر حس میکرد و دست هاش گرم تر میشد
زیاد طول نکشید، دست هاش بین آتیش بود و هر لحظه سوختن رو با وجودش احساس میکرد
براش سوال بود..
چرا حالا که میدونست داره چیکار میکنه..
خلق کننده های کابوس هاش رو نجات نمیداد؟
ارنج هاش رو روی زانوهاش گذاشت و صورتش رو بین دست هاش پنهان کرد، افکار زیادی توی سرش بودن و صداهای زیادی رو میشنید، اما چطور میتونست به اون ها بگه برن؟
چطور میتونست بگه خستهاست و نمیتونه تحملشون کنه؟
اره اون فقط خستگی زیادی رو احساس میکرد و نمیتونست افکارش رو منظم کنه
کمرش رو صاف کرد و کف دست هاش رو رو به روی صورتش گرفت و با دقت به اون ها خیره شد
+چطور؟ چطوری اون نقاشی ها رو خلق میکنین.
درد نداره؟ وقتی میدونین اون نقاشی ها، اون کابوس ها خالقشون شمایین دردی رو احساس نمیکنین؟
چطور بدون اجازه من روی اون کاغذ ها آثاری به جا میذارین؟
حسی که داشت فراتر از حد توانش بود
اون افکارش قفل شده بودن و نمیدونست داره چیکار میکنه.
بلند شد، به سمت شومینه رفت و زانو زد
خیره به شعله های اتیش و هیزم هایی که میسوختن دست هاش رو به سمتش برد
هر ثانیه گرما رو بیشتر حس میکرد و دست هاش گرم تر میشد
زیاد طول نکشید، دست هاش بین آتیش بود و هر لحظه سوختن رو با وجودش احساس میکرد
براش سوال بود..
چرا حالا که میدونست داره چیکار میکنه..
خلق کننده های کابوس هاش رو نجات نمیداد؟