عطش به سوی تو آورده ام ، هزار کویر
هزار چشمه ی من ! هدیه مرا بپذیر
مرا نبرده پریدی ، شکسته باد آن دست
که سنگ زد به پر و بال مرغکان اسیر
الامعبر بیدار خوابی دل من !
منم پس از تو و این خواب های بی تعبیر
من و تو هر دو به زندان خویش و ، تا هستیم
خمیده گردن مان زیر بار این زنجیر
به فرض اگر که کنم چاره مرگ را ، دانم
که نیست تا به قیامت غم تو چاره پذیر
هنوز با منی آن لحظه ای که می گفتی :
" تو بسته ی من و ، ما هر دو بسته ی تقدیر "
کدام آینه جز دیدگان عاشق من
تو را چنان که تویی ، می نماید ، ای تصویر !
دلی نه جزء دل من لایق محبت توست
ستاره ی تو کجا ، وان کرانه های حقیر ؟
همین نه دیر رسیدم به تو که صدها بار
ز ره رسیده ام اما همیشه با تاخیر
پس از تو شاعر تو ، دیگر آن توانش نیست
که باز با غم عشقی دگر شود درگیر
#استادحسین_منزوی
🧚♀️
@Kafee_sheerr🧚♀️