توی یه بازه ای از زندگی میخواستم تنها باشم. دورم خلوت باشه و مطلقا کسی رو راه ندم.
نمیگم فایده نداشت برام و ازش لذت نبردم. چرا بردم. اما تبعاتش زیاد بود. تبعاتش الان گلوم رو گرفته.
آدمیزاد نمیتونه تنها تنها زندگیشو پیش ببره.
الان دلم نمیخواد تنها باشم. اما هستم و نمیتونم کاری کنم. دورانی که باید ارتباط سازی رو یاد میگرفتم، به بدترین شکل ممکن دست خودم رو از همه چیز کوتاه کردم.
الان عاجزانه دارم سعی میکنم این حجم از تنهاییم رو با سوشال مدیا پر کنم.
دلیل برگشتم و چنل اِل هم دقیقا همین بود.
بند بند وجودم پر میزد برای اینکه باز هم کسی نوشته هام رو بخونه.
ولی خلایی که ایجاد شده، پر نمیشه.
باز هم قفسه سینه م سنگینه. پریشونه و نمیدونم چجوری ارومش کنم.