مادربزرگش زن تنهایی بود که نزدیکی دریا به دور از بچههاش زندگی میکرد. هیچوقت شکایت نمیکرد ولی در اعماق همیشه دلتنگ بود، اون سالهای زیادی رو با مادربزرگش گذرونده بود. همیشه روی بالکن کنار صندلیراک مادربزرگش مینشست؛ سرش رو به زانوهاش تکیه میداد و به قصههاش گوش میداد. داستان موردعلاقهاش اونی بود که مادربزرگش راجع به برادرش میگفت؛ زمانی که خیلی جوون بوده و برای شنا به دریا میرفته، عاشق یک پری دریایی میشه. مردم میفهمن و اون پری دریایی رو میکشن، گوشت و استخوانش رو بین خودشون تقسیم میکنند و برادرش مادبزرگش از اندوه عشق از دست رفتهاش رو به جنون میره. داستان غمانگیزی بود که دوستش داشت. چندین سال بعد یکی از شبهای بهار پیش مادربزرگش اومد و پیشونیش رو بوسید و لبخند زد "خیلی زود هم رو میبینیم، اما من باید برگردم. اون صدام میکنه که برگردم خونه." زن با خودش فکر کرد که حتما خواب میبینه ولی چشمش به جای خالی نوهاش خورد. این همون جملهای بود که برادرش قبل از غرق کردن خودش توی دریا به زبون آورده بود.
◜悲劇的な死 ✦ @Cherryeun◞
◜悲劇的な死 ✦ @Cherryeun◞