اولین بار که فهمیدم یکی هست به اسم آرنولد کلاس دوم دبستان بودم. ستار صالحی که من "صالحی" صدایش می زدم در جواب یک بار به خانهی ما آمدن دعوتم کرده بود. یک فیلم گذاشت که عجیبترین تصاویر عمرم را تا آن روز در آن میدیدم. هلیکوپترها، جنگل، گلوله باران، خون، فریادهای پیاپی، دادهای عجیب که چند سال بعدتر فهمیدم همان فحشهای رایجاند، و یکی که از همه عجیبتر بود؛ ستار فیلم را نگه داشت، گفت نگاه کن! مردی که از همه بزرگتر بود، مردی که تمام سر و صورتش با چیزی مثل ذغال نقاشی شده بود و به اندازهی تمام فیلم کلت و مسلسل و کاتیوشا از دوشش آویزان بود و پلک نمیزد و انگار حتی نفس هم نمیکشید و حرف نمیزد و فرار نمیکرد، جایی وسط میدان جنگ ایستاد، گردنش را به چپ و راست تکان محکمی داد و صدای شکستن مهرهها، میان گلولهباران، به گوش رسید. ستار دوباره فیلم را نگه داشت و گفت تو بلدی؟ بعد ایستاد، شانههای کوچکش را صاف کرد و گردن نازکش را محکم به چپ و راست گرداند. نشد. گفت تمرین میکنم. ستار دلش میخواست در هشت سالگی عضو بسیج دانشآموزی مدرسه شود، مدرسه بهش گفته بود که زیادی ریز است و نمیتواند بسیجی بشود. میگفت یک روز مثل همین آرنولد با گردنم همین کار را میکنم. عجیب بود. نه فقط فیلم، خانهشان، مبلهای عجیب، تلوزیون بزرگ، دستگاه پخش فیلم، و مادرش، که رفته بود جایی مثل اندرونی و وفتی برایمان میوه میآورد، تنها یک دست بود میان چیزی شبیه ترنجهای سیاه و سفید، یا خط خطیهای چادرهای قدیمی که از پشت دری بیرون میآمد و داد میزد ستار! و من فقط یک دست میدیدم، که بین چادری از پشت در بیرون میآمد. چرا؟ چرا مادرش بیرون نمیآمد؟ پدرم آمده بود سر کوچه دنبالم. انگار مرا از عجیبترین خانهی دنیا در دورترین محلهی زاهدان به امنترین جای جهان میبرد. همانجا که جایزهی آخر هفته به هم ریختن رختخواب ها بود، بالشها، تشکها، پتوها. همانجا که بین خنکی بی انتهای رختها خوابم میبرد، همانجا که اولین بار که خواستم شبیه ستار صالحی باشم، یک عکس بزرگ عابدزاده را کندم و زدم به دیوار، همان جا که برای اولین بار اسمش شد "اتاق من". همان جا که خصوصیترین بازی ما حرف زدن با مهرههای شطرنج بود. رخِ پیر، وزیر نیرومند و سربازهای احمق و شاه خرفت به درد نخور. مهره ها را یکی یکی بیرون میانداختم و رخِ را میگذاشتم وسط صفحه، دراز میکشیدم سالها نگاهش میکردم. برایم از خانهی ستار میگفت، دستهای سیاه و سفید مدفون بین چادرها، درها، اندرونیها، بالشها. شکستن قولنج انگشتها، مهرهها، عجیبترین خانهها...
@LifeBeforeUs
@LifeBeforeUs