خیلی وقتا به شدت دلم برای روزایی که باهم گذروندیم تنگ میشه، انقدر که به خودم میام میبینم ساعت هاست یجا نشستم و دارم بهت فکر میکنم و گونه هامم از اشک خیس شده.
احساساتی که به تو داشتم اونقدر خاص بودن که حس میکنم دیگه قرار نیست اون هارو تجربه کنم، انگار تو بهم زبونیو یاد دادی که فقط خودم و خودت بلد بودیم و الان با هیچکس نمیتونم با اون زبون حرف بزنم، نمیتونم هیچوقت با کسی اونقدر خوشحال باشم؛
وقتی به خاطره هایی که باهم داشتیم فکر میکنم چیزی جز حسرت برام نمیمونه، حسرت اینکه چرا قدر اون روز هارو بیشتر ندونستیم؟چرا سعی نکردیم اونها رو نگه داریم، چرا حتی برای برگردوندنش تلاش نکردیم؟
میدونی؛ بعضی وقتا نمیشه دوباره چیزیو درست کرد چون هیچی مثل قبل نمیشه، آدما دیگه اون آدم قبل نمیشن. ترجیح میدم تا ابد دلتنگت باشم اما این آدمی که الان بهش تبدیل شدیو نبینم.
احساساتی که به تو داشتم اونقدر خاص بودن که حس میکنم دیگه قرار نیست اون هارو تجربه کنم، انگار تو بهم زبونیو یاد دادی که فقط خودم و خودت بلد بودیم و الان با هیچکس نمیتونم با اون زبون حرف بزنم، نمیتونم هیچوقت با کسی اونقدر خوشحال باشم؛
وقتی به خاطره هایی که باهم داشتیم فکر میکنم چیزی جز حسرت برام نمیمونه، حسرت اینکه چرا قدر اون روز هارو بیشتر ندونستیم؟چرا سعی نکردیم اونها رو نگه داریم، چرا حتی برای برگردوندنش تلاش نکردیم؟
میدونی؛ بعضی وقتا نمیشه دوباره چیزیو درست کرد چون هیچی مثل قبل نمیشه، آدما دیگه اون آدم قبل نمیشن. ترجیح میدم تا ابد دلتنگت باشم اما این آدمی که الان بهش تبدیل شدیو نبینم.