دیشب که پاهامو گذاشتم ببینید، داداشم یهو در اتاقو باز کرد دید دارم گریه می کنم. قبلش باهم دعوا و بحث کرده بودیم ولی سر اون ناراحت نبودم. اخم کرد و خواست پنجره رو ببنده. گفتم برو ازت ناراحت نیستم می خوام تنها باشم. گفت خب من سردم میشه اینجا کار دارم. عصبانی شدم و داد زدم : حالا همین الان که من اومدم یکم تو خودم باشم اینجا شد مکه.
کلی گفت بیا من میرم پایین
ولی خودمو چص کردم و گوش ندادم.
امروز صبح زود رفته بود کتاب خونه.
کلاسم که تموم شد گوشی مو خاموش کرده بودم. الان روشنش کردم و با این پیامک روبه رو شدم.
قدر داداش هاتونو، و همه ی آدمایی که حواسشون به شما هست رو حسابی بدونید :)