زندگیش انقد سخت شده بود که انگار یه نفر با ناخونای تیزش افکار گره خوردشو خراش میداد!
و ی تلخی لزجی رو توی مغزش ایجاد میکرد!
تو سرش ی صداهایی میومد صدای جیغ ی زنی ک انگار بچشو کشته باشن!
فکراش بوی خون میداد یا خونش بوی فکر مشخص نبود...! :)
و ی تلخی لزجی رو توی مغزش ایجاد میکرد!
تو سرش ی صداهایی میومد صدای جیغ ی زنی ک انگار بچشو کشته باشن!
فکراش بوی خون میداد یا خونش بوی فکر مشخص نبود...! :)