به همینگونه نیز هرگز نمیتوان گفت خواص بیش از عوام «هویت دارند»، یا عوام آسانتر از خواص «هویت خود را از دست میدهند».
این كه خواص و عوام خود را از هم متمایز احساس میكنند، از ناهمگونی كیستی یا ناهمگونی هویت آنهاست ـ هرچند این ناهمگونی در موارد بسیار بیاساس باشد ـ نه از «داشتن» یا «نداشتن» هویت، نه از «بحران هویت»، نه از «باهویتی» یا «بیهویتی».
برای چگونگی #هویت میتوان از شخصیتهای فرهنگی نیز مثال آورد. هرگاه كیستی شخصی نیما یوشیج را فرضاً به شاعربودن او و از آن صادق هدایت را به نویسندهبودن او بكاهانیم، میتوان گفت: هویت نیما یوشیج و صادق هدایت بهترتیب به این است كه یكی پایهگذار شعر نو و دیگری مبتكر برجسته در نویسندگی معاصر ماست. كیستی شخصی اولی همچون شاعر در چیرهگشتن او بر دید و زبان شعر كهن از طریق دید و زبان تازه است و كیستی شخصی دومی همچون نویسنده در گشودن راهی نو در دیدن و نوشتن بهگونهای كه ما در ادبیات و زبان خود پیش از او نمیشناختیم. درست در همین نقطه باید درنگ و توجه كردكه هردو در شكلگیری «هویت»شان مستقیماً و بشدت از ادبیات و فرهنگ غربی متأثر بودند. بدون این تأثیرگیری، ما نه نیما یوشیج میداشتیم و نه صادق هدایت، بیآنكه هیچیك از آنها غربی شده باشند، امری كه خواه ناخواه غیرممكن میبود. چنین حكمی با همین قطعیت در مورد تمام كسانی نیز صدق میكند كه ماهی آبهای فرهنگ غرباند. اگر قرار بود تأثیر فرهنگ خارجی ما را دچار بحران هویت كند، یا اصلاً بیهویت سازد، هیچكس در «بحران هویت» و در «بیهویتی» بهگرد پای ما روشنفكران ـ كه دل و رودهی فرهنگیمان پُر از تكهپارههاییست كه هولزده از فرهنگ اروپایی قورت دادهایم و هنوز مفهوم، اثر یا نامی را از آن سامان فرو نداده بعدی را رویش میبلعیم ـ نمیرسید. و این در واقع معنائی جز این نمیداشت كه هرگاه دل و رودهی فرهنگی ما را شستشو میدادند، مانند عموم و عامه میشدیم، یعنی«بحران هویت»مان فرومینشست، و «هویت خودمان» را بازمییافتیم!
كسی را هراس برندارد، هیچكس نگران نشود كه هویت ما روشنفكران با چنین شستشویی فرضی در معرض خطر نیستی قرار میگرفت! ما جانمان را میدادیم، اما تن به این شستشو نمیدادیم! گمان نمیكنم میان كسانیكه بهگونهای غیرمتعارف نیز در سطح فرهنگی با ارزشها و پسندهای غربی مأنوساند، به زیست غربی خو گرفتهاند و بسیاری از ظرایف رفتاری و گفتاری آن را چنان بهكارمیبرند كه گویی از فطرتشان میتراود، حتا یك نفر باشد كه بهاین مناسبت خود را در معرض خطر «بحران هویت» احساس كند، چه رسد بهآنكه خـود را «بیهویت» بداند. درست برعكس. مخترعان و مدعیان «بیهویتی فرهنگی» یا دقیقتر بگویم «بیهویتشدگی فرهنگی» ما یكسره چنـان «پُرهویت» و «بیشهویت»اند كه میتوان همه جا آنها را بعنوان میزانالهویه، یا اگر فارسی را بیشتر میپسندند، هویتسنج بكار برد. چه اینها نه فقط اژدهای فرهنگ خودشاناند، بلكه غرب را نیز لاجرعه سركشیدهاند و عیناً با این وجه تمیز و امتیاز خود را تهدل جدا و برتر از غـربندیدهها و غـربنچشیدهها میدانند. به این ترتیب بازمیگردیم به سخن نخستینمان كه هر آدمی بهگونهای كه هست و در آنچه هست هویت یا كیستیست، نه جز آن. بویژه هر نوع ناخشنودی احتمالی از كیستی خود پیش از هر چیز #هستی آن را ثابت میكند.
در برابر هویت به معنای كیستی متغیر، زنده، شخصی و در نتیجه بیواسطه، میتوان جنبهی تاریخیشدهی نامتغیر، رسوبكرده و بهاین سبب بیواسطه درنیافتنی هر آدمی یا فرهنگی را اصطلاحاً ماهیت یا چیستی نامید. «تاریخیشده» یعنی آنچه در گذشته، آنچه در خویشتنش دیگر تغییر نمیپذیرد و در این حد دیگر نمیشود، تا در آدم یا فرهنگی بیواسطه باشد. اما میتواند محرك در زمانهی حاضر گردد و از این حیث عاملی مهم و درونی یا برونی در دگرسازی كیستی یا هویت كه پیوسته كنونیست.
به این معنی «دیگرنبودن» بهعنوان شاخص چیستی، نه نیستی بلكه از كنون گسستن و به گذشته پیوستن است و بصورت عامل تاریخی بهمعنای فردی، جمعی و فرهنگی درآمدن. امری كه رویدادش بهسرآمده و بنابراین دیگر كنونگی دگرگونشونده ندارد، در نفس خود دیگر روی نمیدهد، دیگر نمیشود، بلكه فقط هست و در این هستی تغییرناپذیرش میتواند در هرآنچه میشود و تغییر میپذیرد، یعنی در هویت یا كیستی، عاملی تغییردهنده باشد. در چنین دریافتی ماهیت نه هرگز مرگ هویت بلكه در حقیقت روح ابدیشدهی آن است. اینكه آدمی چگونه در كیستی خود از مایههای تاریخی فرهنگاش تأثیر میپذیرد و متغیر میشود، بسته به احساس و دریافتیست كه از آنها دارد. هیچ چیز بهخودی خود تضمین نمیكند كه این احساس و دریافت با آن چیستی فرهنگی مطابقت داشته باشد.
این كه خواص و عوام خود را از هم متمایز احساس میكنند، از ناهمگونی كیستی یا ناهمگونی هویت آنهاست ـ هرچند این ناهمگونی در موارد بسیار بیاساس باشد ـ نه از «داشتن» یا «نداشتن» هویت، نه از «بحران هویت»، نه از «باهویتی» یا «بیهویتی».
برای چگونگی #هویت میتوان از شخصیتهای فرهنگی نیز مثال آورد. هرگاه كیستی شخصی نیما یوشیج را فرضاً به شاعربودن او و از آن صادق هدایت را به نویسندهبودن او بكاهانیم، میتوان گفت: هویت نیما یوشیج و صادق هدایت بهترتیب به این است كه یكی پایهگذار شعر نو و دیگری مبتكر برجسته در نویسندگی معاصر ماست. كیستی شخصی اولی همچون شاعر در چیرهگشتن او بر دید و زبان شعر كهن از طریق دید و زبان تازه است و كیستی شخصی دومی همچون نویسنده در گشودن راهی نو در دیدن و نوشتن بهگونهای كه ما در ادبیات و زبان خود پیش از او نمیشناختیم. درست در همین نقطه باید درنگ و توجه كردكه هردو در شكلگیری «هویت»شان مستقیماً و بشدت از ادبیات و فرهنگ غربی متأثر بودند. بدون این تأثیرگیری، ما نه نیما یوشیج میداشتیم و نه صادق هدایت، بیآنكه هیچیك از آنها غربی شده باشند، امری كه خواه ناخواه غیرممكن میبود. چنین حكمی با همین قطعیت در مورد تمام كسانی نیز صدق میكند كه ماهی آبهای فرهنگ غرباند. اگر قرار بود تأثیر فرهنگ خارجی ما را دچار بحران هویت كند، یا اصلاً بیهویت سازد، هیچكس در «بحران هویت» و در «بیهویتی» بهگرد پای ما روشنفكران ـ كه دل و رودهی فرهنگیمان پُر از تكهپارههاییست كه هولزده از فرهنگ اروپایی قورت دادهایم و هنوز مفهوم، اثر یا نامی را از آن سامان فرو نداده بعدی را رویش میبلعیم ـ نمیرسید. و این در واقع معنائی جز این نمیداشت كه هرگاه دل و رودهی فرهنگی ما را شستشو میدادند، مانند عموم و عامه میشدیم، یعنی«بحران هویت»مان فرومینشست، و «هویت خودمان» را بازمییافتیم!
كسی را هراس برندارد، هیچكس نگران نشود كه هویت ما روشنفكران با چنین شستشویی فرضی در معرض خطر نیستی قرار میگرفت! ما جانمان را میدادیم، اما تن به این شستشو نمیدادیم! گمان نمیكنم میان كسانیكه بهگونهای غیرمتعارف نیز در سطح فرهنگی با ارزشها و پسندهای غربی مأنوساند، به زیست غربی خو گرفتهاند و بسیاری از ظرایف رفتاری و گفتاری آن را چنان بهكارمیبرند كه گویی از فطرتشان میتراود، حتا یك نفر باشد كه بهاین مناسبت خود را در معرض خطر «بحران هویت» احساس كند، چه رسد بهآنكه خـود را «بیهویت» بداند. درست برعكس. مخترعان و مدعیان «بیهویتی فرهنگی» یا دقیقتر بگویم «بیهویتشدگی فرهنگی» ما یكسره چنـان «پُرهویت» و «بیشهویت»اند كه میتوان همه جا آنها را بعنوان میزانالهویه، یا اگر فارسی را بیشتر میپسندند، هویتسنج بكار برد. چه اینها نه فقط اژدهای فرهنگ خودشاناند، بلكه غرب را نیز لاجرعه سركشیدهاند و عیناً با این وجه تمیز و امتیاز خود را تهدل جدا و برتر از غـربندیدهها و غـربنچشیدهها میدانند. به این ترتیب بازمیگردیم به سخن نخستینمان كه هر آدمی بهگونهای كه هست و در آنچه هست هویت یا كیستیست، نه جز آن. بویژه هر نوع ناخشنودی احتمالی از كیستی خود پیش از هر چیز #هستی آن را ثابت میكند.
در برابر هویت به معنای كیستی متغیر، زنده، شخصی و در نتیجه بیواسطه، میتوان جنبهی تاریخیشدهی نامتغیر، رسوبكرده و بهاین سبب بیواسطه درنیافتنی هر آدمی یا فرهنگی را اصطلاحاً ماهیت یا چیستی نامید. «تاریخیشده» یعنی آنچه در گذشته، آنچه در خویشتنش دیگر تغییر نمیپذیرد و در این حد دیگر نمیشود، تا در آدم یا فرهنگی بیواسطه باشد. اما میتواند محرك در زمانهی حاضر گردد و از این حیث عاملی مهم و درونی یا برونی در دگرسازی كیستی یا هویت كه پیوسته كنونیست.
به این معنی «دیگرنبودن» بهعنوان شاخص چیستی، نه نیستی بلكه از كنون گسستن و به گذشته پیوستن است و بصورت عامل تاریخی بهمعنای فردی، جمعی و فرهنگی درآمدن. امری كه رویدادش بهسرآمده و بنابراین دیگر كنونگی دگرگونشونده ندارد، در نفس خود دیگر روی نمیدهد، دیگر نمیشود، بلكه فقط هست و در این هستی تغییرناپذیرش میتواند در هرآنچه میشود و تغییر میپذیرد، یعنی در هویت یا كیستی، عاملی تغییردهنده باشد. در چنین دریافتی ماهیت نه هرگز مرگ هویت بلكه در حقیقت روح ابدیشدهی آن است. اینكه آدمی چگونه در كیستی خود از مایههای تاریخی فرهنگاش تأثیر میپذیرد و متغیر میشود، بسته به احساس و دریافتیست كه از آنها دارد. هیچ چیز بهخودی خود تضمین نمیكند كه این احساس و دریافت با آن چیستی فرهنگی مطابقت داشته باشد.