سرش رو روی شانهی تهیونگ گذاشت. پلکهاش رو فروبست و خودش رو به دستهای معشوقش سپرد که بیقاعده، گامهاش رو روی چمنها جابهجا میکرد و بهسختی میشد اسمش رو، رقص دونست.
درختهای انگور در دوردست، تدریجا تار شدن و باوجود دید ناواضحش، صرفا خطوطی ازشون رو تشخیص میداد.
"باید زیر تمام خیالپردازیهامون بزنم. ترکت میکنم بدون اینکه مقصر باشم. بهم قول بده که اسم پسرت رو جونگکوک بگذاری."
این رو در خیالش به تهیونگ گفت و خاطرهی آخرینتپشش، بر پوست قفسهی سینهی معشوقش که جونگوک رو در آغوش داشت، تاابد به یادگار موند تا تکتک سلولهای پسر بزرگتر، با مرور اونضربان، به سوگواری بنشینن.
لحظاتی بعد، سنگینی جسمش، مثل وزن جثهی مرگ، روی دستهای تهیونگ بود. پسر بزرگتر تا پایان آهنگ، به رقص با کالبد بیجان معشوقش ادامه داد و درنهایت، ماه کامل، شنوندهی ضجههاش شد.
عطر درختهای انگور، حالا چیزی جز رایحهی فرشتهی مرگ، نبود.
#جینجو
ᶜʰᴬᶰᶰᵉˡ↴
➪🌻
@MylinausJk