از گفته ها نمی ترسم ، از نگفته ها میترسم معبود من.
سینه ی شکافته ات حرف میزند و بقیه میشنوند.
سخنی می ماند؟
ولی صندوقچه بی کلید ناخدایت که حرف نمی زند.راز ها دارد ، چشم های سفید و اشک های قرمز دارد.
تو اینهارا می دانی ؟
کنج عرشه نشسته ام و اشک هایم بوسه بر زانوانم میزنند.نیستی تا در میان تلاطم موج هایت بتازم و برانم.قطره ای از بیکران دریایت را مهمان گونه هایم خیسم کن بهار نارنج
سپیدار • نیوجرسی • سال ۱۹۵۴ •
سینه ی شکافته ات حرف میزند و بقیه میشنوند.
سخنی می ماند؟
ولی صندوقچه بی کلید ناخدایت که حرف نمی زند.راز ها دارد ، چشم های سفید و اشک های قرمز دارد.
تو اینهارا می دانی ؟
کنج عرشه نشسته ام و اشک هایم بوسه بر زانوانم میزنند.نیستی تا در میان تلاطم موج هایت بتازم و برانم.قطره ای از بیکران دریایت را مهمان گونه هایم خیسم کن بهار نارنج
سپیدار • نیوجرسی • سال ۱۹۵۴ •