یکسال و چندین ماه تصمیم گرفتم گریه نکنم، با اینکه آدمای مهم زیادی از پیش من رفته بودن، درد داشت به نبودشون فکر میکردم
اما تصمیم گرفتم گریه نکنم تا قوی بع نظر بیام خوب از نظر خودم قدم بزرگی بود یک دختر که اشکش دم مشکش بود دیگه گریه نمیکرد.
حتی برای مرگ آدما
اما این بغض من هرروز بزرگتر میشد
داشتم خفه میشدم
اما انگار من یادم رفته بود چطوری گریه کنم.
اما تصمیم گرفتم گریه نکنم تا قوی بع نظر بیام خوب از نظر خودم قدم بزرگی بود یک دختر که اشکش دم مشکش بود دیگه گریه نمیکرد.
حتی برای مرگ آدما
اما این بغض من هرروز بزرگتر میشد
داشتم خفه میشدم
اما انگار من یادم رفته بود چطوری گریه کنم.