💥 #تنهایی..؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است ....
#قسمت_اول
السلام علیکم و رحمة الله...
✍🏼من 19سالمه از زمان #هدایتم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله به اذن پرودگارم میخوام #داستان هدایتم برای خواهران و برادرانم بگم امیدوارم تسکینی ای برای همه باشد ان شاء الله.....
😔13 سالم بود که به اسرار پدر و مادرم رفتم کلاسهای #موسیقی چون هم #علاقه زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من منو #خواهر #دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاسهای خارج از شهر میبردند.... یه سال از رفت و امد ما به کلاس ها سوژین گذشت خیلی علاقه نداشتم به #موسیقی اما بخاطر اینکه از هم جدا نشیم نمیتونستم نرم تاخودمون نمیگفتیم روژین یا سوژینیم نمیدونستن اما تفاوت ما تو افکارمون بود...
اما بخاطر #علاقه شدیدی که بهم داشتیم و ترس از جدایی همیشه بعد از دعوایی بینمون بالاخره باهم راه میومدیم بعد رفت و امدهای طولانی یه سال به کلاس های #موسیقی یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز یکم مریض بودم و از کلاس خارج شدم هیچ وقت اون موقعها کسی تو ساختمان نبود...
🌹 اما یه چیزی توجه مو به خودش جلب کرد این صدای چیه موسیقی نیست خیلی #آرام_بخش بود وقتی رفتم یه خانم خیلی خوشکل یه #چادر تنش بود که نطافتچی ساختمان بود با گوشیش یه چیزی گرفته بود گفتم سلام یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم اون یه خانمه غرورش میشکنه من میبینمش که نظافتچی #خجالت میکشه ، گفتم این چیه گرفتی خیلی شبیه اذانه مسلمانان است اونم فکر کرد گفت علیکم سلام تو مدرسه #قران نخوندی گفتم یعنی قرانه گفتم همیشه سر کلاسش #قرآن خوابم میبرد گفت حالا کاری داشتید منم گفتم حالم خوب نبود نمیتونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
🍂 اونم گفت نه اختیار داری من داشتم میرفتم که حواسم نبود سطل روی کولر رو ریختم رو زمین که تازه تمییز شده بود خیلی ناراحت شدم #عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بزاره که من تمییز کنم اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم اخر با اسرار زیاد قبول که کمکش کنم تا وقتی که تموم شد هیچی حرفی بینمان زده نشد فقط #قران گرفته بود با اینکه من از #مسلمانان #متنفر بودم اما از اون خانم خوشم اومد دوست داشتم اونم مثل من باشه دوست داشتم که دوستم بشه اما نه با این سروضعش.....
😔وقتی دارم اینا رو مینویسم باور کنید #قلبم داره #آتیش میگیره بهترین دوستم بود... روز بعد که سوار ماشین میشدم تو دلم همش میگفتم خیلی خوب میشه دوباره ببینمش وقتی رفتم کاری که کردم رفتم لیست نظافت روزانه رو نگاه کردم دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگم تعطیل بودیم و من منتظر آمدنش یودم وقتی می آمدیم تو راه یکم جاده شلوغ بود دیر رسیدم وقتی رسیدم اونم دیدم همون خانم #چادری دم ساختمان بهم سلام کردیم به سوژین گفتم این دختر عشقمه گفت همون دختر نظافتچیه اینه ؟ گفتم اره یواش بگو غرورش میکشنه گفت: ازشش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم رفتم بعد کلاس استاد گفتم یه یکم استراحت میکنم و بعد تمرین میکنیم من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادریه گفتم سلام یکم وحشت کرد گفت وعلیکم سلام گفتم کمک نمیخوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه من زیاد اسرار نکردم ازم پرسید کاری دیگه داشتی منم گفتم نه فقط گفتم سر بزنم یکم در مورد کارش حرف زدیم این دیدن ها یه ماه طول کشید هر روز که می آمدم اونم میدیدم یه روز که رفتم پیشش دوباره قران گرفته بود یکم رنگش زرد شده بود اسرار کردم که کمکش کنم وقتی داشتم باهاش کار میکردم گفتم تو که انقد مریضی این چیه گرفتی گفت شفاست من بخاطر دل اون چیزی نگفتم ...
🌺🍃 روز بعدشم کمکش کردم بازم #قران گرفته بود سرمو بلند کردم موهای بلندمم رو هم در آوردم اجازه نمیداد خوب ببینم اون صدای قرانم خیلی اذیتم میکرد...گفتم مهناز میشه اون قران رو خاموش کنی من #اذیت میشم داره گریم میگیره اونم با #نگاه سنگینی قران رو #قطع کرد و...
🌸🍃 #ادامه_دارد_انشاءالله
@Qoransont1☜
¯\_(♥️‿♥️)_/¯