#پیمان_شیطانی🔥
#پارت۲☠
فلش بک به گذشته......
خم شد و دم گوشم گفت : بهتره حواست جمع باشه استین.....این اخرین فرصتته.
اون کاپیتان تیم بود. سالی.
از این مدل حرف زدنش متنفر بودم. حتی نیم نگاهی هم بهش نکردم و فقط به زمین مسابقه زل زدم..... باید موفق میشدم....باید.
طولی نکشید که اسممو صدا زدن. سریع از جا کنده شدم و دویدم توی زمین. سر جام وایسادم و منتظر سوت داور شدم. نگاهی به دختری که بغلم وایساده بود کردم. قدش کوتاه بود ولی میگفتن بازیکن خوبیه. موهای فرفری و پوست خیلی روشنی داشت با کک و مکای اطراف دماغش. مشت ارومی به بازوم زد و گفت: بپا خراب نکنی.
همه توی تیم از من متنفر بودن چون چندبار تو تمرین ها خراب کاری کردم ولی فکر نکنم دلیل اصلیش این باشه.
بالاخره سوت رو زدن و بازی به جریان افتاد. خیلی استرس داشتم و این برام خوب بود چون همیشه توی بازی ها وقتی استرس دارم بهتر عمل میکنم.
چند تا از تیکه های همیشگیه بچه ها توی زمین دوباره تکرار شد مثلا : هی استین بپا پات نشکنه یا دوباره اومدی گند بزنی؟ اهای تکون بخور استین بهتره حواست به بازی باشه و......
ولی چیزی بیشتر همه ازش متنفرم « هی.....دپرس کوچولو بهتر نیست برگردی پیش دوستات؟ اها یادم نبود......تو که دوستی نداری...درسته؟ کسی با یه دست و پا چلفتی دوست نمیشه»
این چیزیه که منو تا حد انفجار عصبانی میکنه و متاسفانه تو دهن تمام اونا افتاده. درسته که من اکثر اوقات تنها یه جا نشستم و خیال پردازی میکنم ولی این دلیل نمیشه اینجوری صدام کنن.
ده دقیقه گذشت ولی توپی طرف من نیومد. همش منتظر بودم تا بتونم خودمو ثابت کنم ولی لعنتی فرصتی دستم نمیومد. تا اینکه بالاخره توپ افتاد دست هالی. کسی که همیشه منو هدف میگرفت تا خرابم کنه ولی اینبار نمیزاشتم.
با اینکه مسابقه نبود و فقط یه تمرین بود خیلی جدیش گرفته بودم. تمام حواسمو روی توپ گزاشتم.
هالی توپ رو بالا برد خواست بهش ضربه بزنه که چیزی محکم بهم برخورد کرد و انداختم زمین. صدای خنده همه بلند شد.
صدای کلفتی درحالی که میخندید گفت: اخی کوچولو چه ژستی گرفته.
و همه همراهش شروع به خندیدن کردن. خواستم بلند شم ولی ضربه خیلی محکم بود. همین باعث شد دوباره سوژه شم .
_یه تنهی کوچیک هم از پا درش میاره..تو خیلی ضعیفی احمق جون.
+من که ندیدم یه بار یکم از چلفتی بودنش کم بشه.
به اندازه کافی تحقیر شده بودم.....دیگه کافی بود. درد رو نادیده گرفتم و بلند شدم. خیلی سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم. با صدایی که از زور بغص در نمیومد گفتم : خیلی عوضی هستی سالی.....هم تو هم بقیه........اول میگی فرصت داری بعد میفهمم واسه دست انداختنم بوده؟ اینکه بیام و شماها احمق ها بهم بخندید؟ دوباره؟ دفعه های قبل کافی نبود؟
چندتایی سراشونو پایین انداختن و ریز خندیدن. با غیض گفتم: از تک تکتون متنفرم...عوضی ها.
پشتمو بهشون کردم و رفتم سمت رخت کن. به محض اینکه روم رو برگردوندم صدای خنده هاشون بلند شد و اینبار نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.
سریع رفتم تو و در کمدمو با غیض باز کردم. لباس تنمو کندم و سوییشرت مشکیه خودمو پوشیدم. تمام وسایلمو جمع کردم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.
کلاهمو روی سرم کشیدم تا کسی صورت اشکیمو نبینه.
بالاخره اتوبوس رسید و سوار شدم.
تمام راه حرف های هم تیمی هام و دو نفری که بغلم نشسته بودن مثل زنگ کلیسا تو سرم صدا میکرد. بغل دستی هام هی پچ پچ میکردن راجب اینکه ریچل چقدر بی عرضه است و حتی نمیتونه یه دوست پیدا کنه.
از این حرفا زیاد شنیده بودم......فقط کسیو میخواستم که دوستم داشته باشه.....فقط یک نفر.......
#Rachel
#پارت۲☠
فلش بک به گذشته......
خم شد و دم گوشم گفت : بهتره حواست جمع باشه استین.....این اخرین فرصتته.
اون کاپیتان تیم بود. سالی.
از این مدل حرف زدنش متنفر بودم. حتی نیم نگاهی هم بهش نکردم و فقط به زمین مسابقه زل زدم..... باید موفق میشدم....باید.
طولی نکشید که اسممو صدا زدن. سریع از جا کنده شدم و دویدم توی زمین. سر جام وایسادم و منتظر سوت داور شدم. نگاهی به دختری که بغلم وایساده بود کردم. قدش کوتاه بود ولی میگفتن بازیکن خوبیه. موهای فرفری و پوست خیلی روشنی داشت با کک و مکای اطراف دماغش. مشت ارومی به بازوم زد و گفت: بپا خراب نکنی.
همه توی تیم از من متنفر بودن چون چندبار تو تمرین ها خراب کاری کردم ولی فکر نکنم دلیل اصلیش این باشه.
بالاخره سوت رو زدن و بازی به جریان افتاد. خیلی استرس داشتم و این برام خوب بود چون همیشه توی بازی ها وقتی استرس دارم بهتر عمل میکنم.
چند تا از تیکه های همیشگیه بچه ها توی زمین دوباره تکرار شد مثلا : هی استین بپا پات نشکنه یا دوباره اومدی گند بزنی؟ اهای تکون بخور استین بهتره حواست به بازی باشه و......
ولی چیزی بیشتر همه ازش متنفرم « هی.....دپرس کوچولو بهتر نیست برگردی پیش دوستات؟ اها یادم نبود......تو که دوستی نداری...درسته؟ کسی با یه دست و پا چلفتی دوست نمیشه»
این چیزیه که منو تا حد انفجار عصبانی میکنه و متاسفانه تو دهن تمام اونا افتاده. درسته که من اکثر اوقات تنها یه جا نشستم و خیال پردازی میکنم ولی این دلیل نمیشه اینجوری صدام کنن.
ده دقیقه گذشت ولی توپی طرف من نیومد. همش منتظر بودم تا بتونم خودمو ثابت کنم ولی لعنتی فرصتی دستم نمیومد. تا اینکه بالاخره توپ افتاد دست هالی. کسی که همیشه منو هدف میگرفت تا خرابم کنه ولی اینبار نمیزاشتم.
با اینکه مسابقه نبود و فقط یه تمرین بود خیلی جدیش گرفته بودم. تمام حواسمو روی توپ گزاشتم.
هالی توپ رو بالا برد خواست بهش ضربه بزنه که چیزی محکم بهم برخورد کرد و انداختم زمین. صدای خنده همه بلند شد.
صدای کلفتی درحالی که میخندید گفت: اخی کوچولو چه ژستی گرفته.
و همه همراهش شروع به خندیدن کردن. خواستم بلند شم ولی ضربه خیلی محکم بود. همین باعث شد دوباره سوژه شم .
_یه تنهی کوچیک هم از پا درش میاره..تو خیلی ضعیفی احمق جون.
+من که ندیدم یه بار یکم از چلفتی بودنش کم بشه.
به اندازه کافی تحقیر شده بودم.....دیگه کافی بود. درد رو نادیده گرفتم و بلند شدم. خیلی سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم. با صدایی که از زور بغص در نمیومد گفتم : خیلی عوضی هستی سالی.....هم تو هم بقیه........اول میگی فرصت داری بعد میفهمم واسه دست انداختنم بوده؟ اینکه بیام و شماها احمق ها بهم بخندید؟ دوباره؟ دفعه های قبل کافی نبود؟
چندتایی سراشونو پایین انداختن و ریز خندیدن. با غیض گفتم: از تک تکتون متنفرم...عوضی ها.
پشتمو بهشون کردم و رفتم سمت رخت کن. به محض اینکه روم رو برگردوندم صدای خنده هاشون بلند شد و اینبار نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.
سریع رفتم تو و در کمدمو با غیض باز کردم. لباس تنمو کندم و سوییشرت مشکیه خودمو پوشیدم. تمام وسایلمو جمع کردم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.
کلاهمو روی سرم کشیدم تا کسی صورت اشکیمو نبینه.
بالاخره اتوبوس رسید و سوار شدم.
تمام راه حرف های هم تیمی هام و دو نفری که بغلم نشسته بودن مثل زنگ کلیسا تو سرم صدا میکرد. بغل دستی هام هی پچ پچ میکردن راجب اینکه ریچل چقدر بی عرضه است و حتی نمیتونه یه دوست پیدا کنه.
از این حرفا زیاد شنیده بودم......فقط کسیو میخواستم که دوستم داشته باشه.....فقط یک نفر.......
#Rachel