در آستانهی پریدنم، نمیخواهی دستم را بگیری؟
به چشمهایم نگاه کن، من همانم که زمانی دوستش داشتی.
نمیخواهی نگاهم کنی؟ اشکالی ندارد. پس بگذار قبل از پریدن و تمام شدن، خوب نگاهت کنم.
دلم برایت تنگ میشود، اما باید بروم. دلتنگی دلیل خوبی برای ماندن نیست. تنها دلیل تو هستی، همیشه بودی.. دلیلِ ماندن، دلیلِ رفتن. در ذات خود متناقضترینها را داشتی و من پیرو این تناقضها.
دلم میخواهد در آغوشت بگیرم، اما میدانم وقتی دست به سویت دراز کنم، محو میشوی. آنگاه میفهمم تو خیلی وقت است که تنهایم گذاشتهای. پس با حسرت آغوشت پرواز خواهم کرد.
گاهی فکر میکردم در آخرین لحظات زندگیام، چه حسی خواهم داشت؟ روزی گمان میکردم در آرامش سر به بالین خواهم گذاشت. اما حالا در پی مرگی خودخواسته، سنگفرش خیابانی که روزگاری شاهد قدمهایمان بود، نوازشگر تنم خواهد شد. باز هم تضاد بین گذشته و حال، باز هم تویی که باعث و بانی این تضاد هستی.
دلم برایت تنگ شده است. یکبار گفتم، نه؟ کاش با بیان دلتنگی، ذرهای از حجمش کاسته میشد تا بتوانم نفس بکشم. دلم میخواست اینجا باشی تا یکبار دیگر به تو بگویم، تو تمام چیزی بودی که روزی از خدا میخواستم. خدایی که شبیه حرفهایش نبود و زودتر از آنی که بفهمم، تورا از من گرفت. خدای مهربان مردم، تورا برد و به گریههای من، به دعا و التماس من توجهی نکرد. بعد از رفتنت، خدا هم از اینجا رفت.
حالا وقتِ رفتن من است. کافی بود تا اینجا باشی و با آن چشمهای درخشانت، نگاهم کنی.. آنگاه هر تصمیمی، پوچ میشد و..
اما تو اینجا نیستی و هر تلاشی برای ماندنم، انگیزهای برای رفتنم میشود. چشمهایم را میبندم، چشمهایت را میبینم. فرشتهی من! دستم را بگیر..
صدای فریاد مردم، چشمهای وحشتزده، بوی خون.. و لبخندی که بوی مرگ دارد..
پایان یک تراژدی.
به چشمهایم نگاه کن، من همانم که زمانی دوستش داشتی.
نمیخواهی نگاهم کنی؟ اشکالی ندارد. پس بگذار قبل از پریدن و تمام شدن، خوب نگاهت کنم.
دلم برایت تنگ میشود، اما باید بروم. دلتنگی دلیل خوبی برای ماندن نیست. تنها دلیل تو هستی، همیشه بودی.. دلیلِ ماندن، دلیلِ رفتن. در ذات خود متناقضترینها را داشتی و من پیرو این تناقضها.
دلم میخواهد در آغوشت بگیرم، اما میدانم وقتی دست به سویت دراز کنم، محو میشوی. آنگاه میفهمم تو خیلی وقت است که تنهایم گذاشتهای. پس با حسرت آغوشت پرواز خواهم کرد.
گاهی فکر میکردم در آخرین لحظات زندگیام، چه حسی خواهم داشت؟ روزی گمان میکردم در آرامش سر به بالین خواهم گذاشت. اما حالا در پی مرگی خودخواسته، سنگفرش خیابانی که روزگاری شاهد قدمهایمان بود، نوازشگر تنم خواهد شد. باز هم تضاد بین گذشته و حال، باز هم تویی که باعث و بانی این تضاد هستی.
دلم برایت تنگ شده است. یکبار گفتم، نه؟ کاش با بیان دلتنگی، ذرهای از حجمش کاسته میشد تا بتوانم نفس بکشم. دلم میخواست اینجا باشی تا یکبار دیگر به تو بگویم، تو تمام چیزی بودی که روزی از خدا میخواستم. خدایی که شبیه حرفهایش نبود و زودتر از آنی که بفهمم، تورا از من گرفت. خدای مهربان مردم، تورا برد و به گریههای من، به دعا و التماس من توجهی نکرد. بعد از رفتنت، خدا هم از اینجا رفت.
حالا وقتِ رفتن من است. کافی بود تا اینجا باشی و با آن چشمهای درخشانت، نگاهم کنی.. آنگاه هر تصمیمی، پوچ میشد و..
اما تو اینجا نیستی و هر تلاشی برای ماندنم، انگیزهای برای رفتنم میشود. چشمهایم را میبندم، چشمهایت را میبینم. فرشتهی من! دستم را بگیر..
صدای فریاد مردم، چشمهای وحشتزده، بوی خون.. و لبخندی که بوی مرگ دارد..
پایان یک تراژدی.