سرنخ های گمشده
لیام به خانهٔ جک رفت؛ خانهای که زمانی در آن با هم زندگی میکردند. خاطرات کودکی و دشمنیهایشان مانند سایههای محو در ذهنش زنده شد. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که در قفل است. به هر طریقی که بود در را باز کرد و وارد خانه شد. خانه تاریک بود، تنها نور کمسویی از چراغی در گوشه اتاق، سایههای ترسناک روی د...