@SoBeforeYouExitبازم یه روز مضحک دیگه شروع شده بود و تو حتی حوصله پلک زدنم نداشتی.تمام روز رو تختت دراز کشیده بودی و به دیوار زل زده بودی و به اهنگات گوش میدادی.فقط خودت میدونستی جه اشوبی تو ذهنت بپاست.اهنگات پناهگاه روح و جسمت بودن و تا همیشن همینجوری باقی میموند.هر وقت به مشکل برمیخوردی یا ناراحت بودی خوشحال بودی یا هر احساسی داشتی به اون اهنگا پناه میبردی.
نمیدونستی چند ساعته اونجا همونجوری دراز کشیده بودی اما یهو صدای بلند زنگ در خونه به صدا دراومد و ارامشتو بهم زد.
اول خواستی توجه نکنی تا هرکی پشته دره خسته بشه و بره اما انگار سمج تر ازین حرفا بود پس پاشدی تا ببینی کیه که اینقد کارش مهمه و دست از سرت برنمیداره...همین که در رو باز کردی یه ماسک سیاه رو صورت فرد پشت در دیدی و بعدش یه چیز سرد و تیز وارد پهلوت شد...انگار همونی بود که هفته پیش به اپارتمان رو به رویی حمله کرده بود و همین بلا رو سر اون دختر بیچاره که تنها زندگی میکرد اورده بود...به هرحال بازم تو ارامش بودی...و همین مهم بود مگه نه؟...
خوب بخوابی....