... از نوشتن خسته شدم؛ عاجز شدم، و خسته شدم از خاطرههایی که حکایت من نبود و از آنجا که حکایت من نبود نمیباید مینوشتم چراکه وقت نوشتن جعل میشد؛ خسته شدم از تعطیلم و از اتاقم، و حالا که از زیر «مسافرخانهی پاییز» و نقطههای همسطر «پ»ی پاییز روی زمینهی آبی گذشته بودم و از پلهها بالا آمده بودم و مانده بودم بالاخره میفهمیدم که دیگر نمیباید میماندم و میباید میآمدم پایین و میگذشتم و میرفتم، آناً، میفهمیدم اما نمیتوانستم بنویسم، نمیتوانستم حتا بنویسم چرا نمیشد و چرا نماندم؛ خسته شدم از فارسی فرّارم که گرچه کلمههایش در فرهنگم بود تا وقتی کلمهها را پسوپیش میکردم پسوپیش میشد و جمله نمیشد، و چیزهایی هم بود، اینهمه چیز خدای من، که از همهی کلمههایی که میدانستم و هر کلمهیی که در فرهنگم مییافتم میرمید اما قسم میخورم که راست بود؛ خسته شدم از حتا راستهایی که بیحیلههای حکایتنویسی نمیشد نوشت و به کمک حیله که مینوشتم دیگر راست نبود.
◾️شش حکایت کوتاه از گیتی سروش
◾️◾️شمیم بهار
◾️◾️◾️اندیشه و هنر، کتاب ششم، آذر ۱۳۴۷
◼️@Tarikja
◾️شش حکایت کوتاه از گیتی سروش
◾️◾️شمیم بهار
◾️◾️◾️اندیشه و هنر، کتاب ششم، آذر ۱۳۴۷
◼️@Tarikja