مامان میگفت تنها کاری که بلدم سکوت کردنه.
سکوت کردن و قایم شدن
هر روز منو با کلماتش سرزنش میکرد و در تلاش بود صدای پشت سکوتم رو لمس کنه.
اما مامان نمیدونست من پوسیده تر از این حرف هام که لب باز کنم
اگه قرار بود حرف بزنم و همه اون کلماتی که سال ها قتل عام کردم رو فریاد بزنم فرو میریزم
پس ساکت موندم
دوباره پنهان شدم چون نیاز داشتم از این بنای پوسیده که هر روز ذره ای ازش تخریب میشد مراقبت کنم
چون اونجا، درست داخل اون بنای پوسیده
آدم هایی بودن که دوستشون داشتم
اگه سکوتم رو میشکستم اونا آسیب میدیدن، زیر خرابه ها و خروار ها خاک فراموش میشدن
و مخروبه من دیگه به کسی حس خونه نمیداد
من نیاز داشتم برای کسی خونه باشم
نیاز داشتم چیزی باشم که خودم ندارم
پس به سکوت ادامه دادم و کاری کردم مامان باور کنه صدایی برای شنیدن نیست
پس دوباره قتل عام؛دوباره مرگ کلمات
دوباره و دوباره و دوباره
سکوت کردن و قایم شدن
هر روز منو با کلماتش سرزنش میکرد و در تلاش بود صدای پشت سکوتم رو لمس کنه.
اما مامان نمیدونست من پوسیده تر از این حرف هام که لب باز کنم
اگه قرار بود حرف بزنم و همه اون کلماتی که سال ها قتل عام کردم رو فریاد بزنم فرو میریزم
پس ساکت موندم
دوباره پنهان شدم چون نیاز داشتم از این بنای پوسیده که هر روز ذره ای ازش تخریب میشد مراقبت کنم
چون اونجا، درست داخل اون بنای پوسیده
آدم هایی بودن که دوستشون داشتم
اگه سکوتم رو میشکستم اونا آسیب میدیدن، زیر خرابه ها و خروار ها خاک فراموش میشدن
و مخروبه من دیگه به کسی حس خونه نمیداد
من نیاز داشتم برای کسی خونه باشم
نیاز داشتم چیزی باشم که خودم ندارم
پس به سکوت ادامه دادم و کاری کردم مامان باور کنه صدایی برای شنیدن نیست
پس دوباره قتل عام؛دوباره مرگ کلمات
دوباره و دوباره و دوباره