صـدای سفـید ꈍᴗꈍ


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


نیلِ 23 ساله‌یISTP که گاهی مینویسه و گاهی هم از روزمرگی‌ها و حرفای توی سرش میگه🍋💛

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


روزتون به خوشگلی این نارنگیِ سایز 65😂🍊


یه روز دیگه هم تموم شد.
شاید بخاطر دیدن یه دوست قدیمی هنوز داری لبخند میزنی، شاید پدرت با خریدن شیرینی‌های موردعلاقه‌ت خوشحالت کرده بود، شاید امروز تمام کارهای عقب مونده‌ت رو حین صحبتی تلفنی با کسی که "عشق" نامیده میشه انجام دادی و حالا با خوشحالی دراز کشیدی و تمام روزت رو با خودت مرور میکنی و بخاطر روزی که داشتی احساس لذت و شادی زیر پوستت میخزه.
یا برعکس روز بدی داشتی، احساسات بد با سرعت زیادی به اعماق روح و قلبت نفوذ کردن، تنهایی رو بیشتر از همیشه به خودت نزدیک دیدی، یا کل روز توی اتاقت موندی و بخاطر کسی که "عشق" صداش میکردی اشک ریختی، شاید هم با والدنیت دعوا کردی و حتی بهترین دوستت هم درکت نکرد و روزت با احساس بی‌ارزش بودنِ عمیقی تموم شد و حالا با چشمای پُر به صفحه‌ی گوشیت خیره شدی.
من اینجام تا بخاطر امروز ازت تشکر کنم.
ممنون که یک روز دیگه هم تنهایی برای زندگی تلاش کردی، خودت توی تاریکی اتاقت اشکات رو پاک و خودت رو آروم کردی، ممنون که روز دیگه‌ای با افسردگی‌ای که یقه‌ت رو ول نمیکنه جنگیدی و ممنون که امروز هم به قول‌هایی که به خودت دادی عمل کردی و ممنونم که ناامید نمیشی.
بذار من به جای همه بهت خسته نباشید بگم، نه فقط بخاطر امروز، بخاطر همه چیز بهت خسته نباشید میگم، بخاطر کسی که هستی و تحملی که داشتی، بخاطر تلاش‌هات حتی اگه دیده نشدن، بخاطر موفقیت‌هات حتی اگه برای بقیه ناچیز بنظر بیان و بخاطر خودت که ارزشمندی.
امروز هرطور که بود تموم شد...امیدوارم خوب بخوابی.✨


جمعه لیتل عاپ میکنم و هفته‌ی بعدم یه سوپرایز دارم که مطمئنم خیلیا منتظرش بودن😌


فردا برای همه روز بهتری باشه🕯🕯🕯


حس عجیبیه که خونه باشی ولی دلت بخواد بری خونه!

مکان اون خونه‌ای که دلت میخوادش مدام عوض میشه، دیگه اتاق تاریکت که صداهای بیرون شلوغش کردن احساسِ خونه بودن رو بهت نمیده، نشستن کنار خانواده‌ت و خوردن دستپخت خوشمزه‌ی مادرت باعث نمیشه که احساس کنی به اون مکان تعلق داری و حتی راهِ همیشگی‌ای که به خونه ختم میشه هم باعث نمیشه بخوای روی اون مکان برچسب "خونه‌ی من" بزنی.
گاهی آغوش یک‌ فردِ خاص برات به اون خونه تبدیل میشه، همین که گرمای دست‌هایی رو دور بدنت احساس کنی و صدایی کنار گوشت بهت بگه که زیبا و کافی هستی و دیگه لازم نیست که همه چیز رو تنهایی به دوش بکشی، برای گذاشتن اسم خونه روی اون فرد و آغوشش کافیه، گاهی اون خونه یه واحد کوچیک و تاریکه که بعد از کار بهش پناه میبری، ماگ قهوه‌ی تلخت رو روی میز میذاری و روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون دراز میکشی، متوجه نمیشی کی چشمات بسته میشن اما وقتی که بازشون میکنی برنامه‌ی موردعلاقه‌ت تموم شده و قهوه‌ت هم یخ کرده، بعضی اوقات میشه یه جایی که هیچ انسانی اون اطراف نیست، وسط یه جنگلِ آروم که فقط صدای پرنده‌ها و موجوداتی که هیچوقت خودشون رو بهت نشون نمیدن، شنیده میشه.
ولی یه وقتایی هم پیش میاد که اون خونه هیچ‌جا نیست، یه‌جایی وسط ناکجا آباد که فقط بری، فرار کنی، از همه‌ی آدما، از همه‌ی دغدغه‌های روزمره، احساسات کهنه‌ای که وسط روز یا نصفه شب یقه‌ت رو میچسبن و اگه اشکت رو درنیارن قطعا کامت رو تلخ میکنن...خلاص بشی، رها بشی و بتونی بدون همه‌ی چیزایی که روح و جسمت رو به بند میکشن نفس بکشی و آرامش رو با تک تک سلول‌هات احساس کنی و با خودت بگی:
"اوه...پس خونه‌ی واقعی همچین احساسی میده..."



6 last posts shown.

59

subscribers
Channel statistics