یدالله رویایی


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


کانالی برای شعر یدالله رویایی و شعر حجم
http://royai.malakut.org سایت یدالله رویایی

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


#لبریخته‌ها ۵۰

زيبايی نامِ نيامده‌ی ماست
حالا که حياتِ نقاب
ترس را زيبا می‌کند

در دست‌های تو، طغيان،
نامی نيامده می‌آيد
و نامِ من
تعقيبِ گسترده در سراسرِ پوستِ توست.

@Yadollah_Royai


#لبریخته‌ها ۱۰۱

با آنكه می‌شكافد از حرف
در هر شكاف مدفنِ هر حرف
می‌بندد آسمان را بر سقف
و بسته، باز
شوقِ شكافِ ديگر می‌گيرد
وقتی‌كه سقفِ دوخته می‌بندد
بر آسمان طلیعه‌ی حرفِ نگفته را.

@Yadollah_Royai


#هفتادسنگ‌قبر
#سنگ‌قمر

یک دهان باز در موج غبار، بکَنید. کاشتن یک درخت انجیر، و چند گل شیپوری در کنار سرلوحه. میان مقبره یک «هیچ» با دو چشم به چشم می‌خورَد که بر بالای آن، قمر هنوز جهان را شبیه صدای خودش می‌بیند.


صدایم کن
من از معاشرت دو قفس
می‌آیم.

@Yadollah_Royai


Forward from: یدالله رویایی
#هفتادسنگ‌قبر
سنگ سرباز گمنام

سنگ گور خالی و صاف است، بی‌هیچ نوشته‌ای. (و اگر مقبره و یا نرده‌کشی دارد یک لنگه چکمه سربازیِ کهنه در آن بگذارند) که حرف آخر او در مرداب: «ای استخوان‌های من از فریاد این جا» بود. و در کنار چکمه یک دسته خوشه‌ی درو شده‌ی گندم، زرد و آفتابی، بگذارند برای نامی که نداشت. با چند تخته‌سنگ در اطراف گور.


یک گلوله مرا
میان هزار برادر انداخت
هزار و یک گور:

نه پیوند پایان و
و نه آغوشِ زمان
در سقوطم و، هنوز
سرسامِ جهل دارم.
@Yadollah_royai


Forward from: یدالله رویایی
#دلتنگی‌ها

خون در تمام آینه‌ها جاری بود
و روز
روی سایه‌ی خود
واژگون شده بود.
همواره دسته‌هایی از دستمزد،
با کفش‌هایی از دشنام،
خواب کناره‌ها را،
آشفته می‌کردند.
و بر عبور،
حاشیه‌ای از خون
می‌دوختند.
و گوشت‌های ساطوری
بر نیمکت‌های عذاب
پیغام می‌نوشتند
و از درخت خشک رؤیا
در خواب راهرو‌های میله‌ای
و از قصر خون منجمد سرهایی،
که خوابشان را،
شب‌ها، میان موهاشان پرت می‌کردند
قفل و قلاده می‌رست.

ما روی وحشتی درهم‌کوفته
خم شده بودیم
و روز روی سایه‌ی خود شب‌ترینِ شب‌ها بود.

@Yadollah_royai


#دلتنگی‌ها ۱۹

شب را به صحبتی
من
در سطح کوچکی
خلوت کردم،
سطحی عزیز و پهناور را
وقتی
به صحبت تو نشستم؛
لحن تو تخت آسایش شد.
صبح دهان تو
این حجره‌ی فراغت من
انسان سالیا را تا کوچه‌های تاول برد

دیدم صدای تو
ظهر همه صداهاست

انسان رفته‌ی «رؤیا» را٬
چندان‌که سالیا
از کوچه های تاول باز آورد؛
گفتم صدای آدمی
ظهر همه صداهاست
و ظهر زحمت
-زوبین ظهر-
از طول دره‌ها
-گلوی بادها-
گریخت.
در کوچه‌های افسانه
اینک!
پلکی به خواب می رود
پایی برهنه ، تاول را
-سرشار عطر-
می‌کشند
طفلی که پرورش بود
-آنجا در آن عزیزِ پهناور-
طفلی که ناگهانی بود
از اسکناس عیدی کشتی
می‌سازد
که بارش از اعداد است.

از سطح کوچک تو،
از اندکی که مردمک توست
-از تنگه های دور-
می‌آیم.
از بادبان‌های بی‌باد
کز پلک تو
ترحم بند را
فریاد کرده‌اند؛
من از مسافت رنگ
من از بلاغت نور
می‌آیم.

@Yadollah_Royai


#لبریخته‌ها ۱۶۵

وقتِ ممکن:
وقتی که در تو جاری است
ناممکن وقت:
امکان وجود تو

تو من٬ من تو

در ممکن و ناممکنِ وقت
جاری هستم
شب گوشت ما آب است
و روز در گوشت ما حرکت دارد.


@Yadollah_Royai


#عبارت‌ازچیست
#ازغایت‌نگاه

همه‌ی واقعیت‌های اطراف ما دیدنی نیستند. نگاه ما است که چیزی را دیدنی می‌کند و این دیدنی‌ها از موقعی گفته می‌شود که راه به اعماق پیدا می‌کند. و برای اینکه راهی به اعماق ما پیدا کند چه روزنی بهتر از چشم. پس، همان حسی که از چشم با صراطی مستقیم به سراغ واقعیتی رفته است، آن را، یعنی آن واقعیت دیده شده را، از همان راه مستقیم به سمت چشم برمی‌گرداند و از خلال دیده‌ی ما به درون ما می‌فرستد. و درون ما در آنجا ابعادی دارد که آن دیدنی را از روی بعضی‌شان عبور می‌دهد. و همان عبور، از آن دیدنی یک حجم گفتنی می‌سازد که از دهان ما خارج می‌شود، یا به زبان می‌گذرد، و یا بر لب می‌ریزد.

ابعاد درون ما از فعالیت‌های ذهنی ما ساخته می‌شوند. «دیدنی‌»‌ای که از راه دیده به درون ما راه می‌یابد اگر از هیچ‌یک از بعدهای ذهنی ما نگذرد، دوباره به روزن چشم می‌آید و از همان صراط مستقیم به مقرّ مرئیِ سابقش در دنیای بیرون، بازمی‌گردد. حسی است که همیشه روی معبر یک‌بُعدی خودش می‌ماند، و استقامت می‌کند که خودش باشد. به همین جهت است که حس‌های یک‌بُعدی از صراطی «مستقیم» می‌گذرند، صراطی که «استقامت» می‌کند.

این مکانیسمِ نگاه ما است وقتی که مقداری از تن را به جهان بیرون ربط می‌دهد. مقداری از تن ما را که بیشتر از سطح چشم نیست، از شکاف دو پلک می‌گذراند و به منظری از جهان ربط می‌دهد که سطح چشم نیست، ابدیتی خالی است، حرکت است و حجم است، به هر حال مرئی و دیدنی است نه گفتنی و ذهنی. گفتنی و ذهنی موقعی می‌شوند که از همان راه چشم به درون ما برگردند و به اضلاع فضایی ما در ذهن برسند، و گاه حتی آن‌ها را مختل کنند. و این طور است که نگاه به غایت خود می‌رسد.
نمی‌دانم آیا حافظ به این مکانیسم نظر داشته است وقتی که می‌گفت:

خیال روی تو گر بگذرد به گلشن چشم،
دل از پی نظر آید به سوی روزنِ چشم

پس خیال را به معنای «تصویر» بگیریم و دل را به معنای «درون» و خیال در ادب قدیم ‌ما همیشه به‌معنای نقش و تصویر خارجی آمده است و نه یک منظر ذهنی:

خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم
(حافظ)
ای آینه‌ی خیال در چنگ!
(نظامی)


@Yadollah_Royai


#هفتادسنگ‌قبر
#سنگ‌بیژن
#دهم‌آذرسالروزمرگ‌بیژن‌الهی
#بیژن‌الهی
#شعر‌رویابرای‌بیژن‌


در وقت مرگ برای مرگ
لایق‌تر از من
هیچ‌کس نبود.



عقربه در چشم، طرح و تراش بالای سنگ است و در پایین، درخت کوچکی در رقص، شاید تاک در چرخ شمس.
درون مقبره: جعبه‌ی ابزار، قلم، دوات، و قاب خالیِ بیژن که گفت: در زیر خاک، انسان تأسّفی‌ست.

@Yadollah_Royai


#هفتاد‌سنگ‌قبر
#سنگ‌دیوانه


برداشتنت در من سنگینی کرد
برداشتنِ من سنگین بود
برداشتن آب میان لب‌هات
یک بار چنان در نوسان آمد
که نام تو را هیجان آب
همراه عطش آورد و نوشت:
تا فاجعه بر چیزهای معمولی
افتاد ابدی‌شان کرد

بر من چه فرود آمد تا برداشتنم را سنگین کرد
برداشتن آب چرا در من سنگین است
شاید هیجان نامِ تو میان آب
معنای عطش ـ شاید ـ این است.




و زائر فریاد خودش را نشناخت، دیوانه شد.


@Yadollah_Royai


#هفتاد‌سنگ‌قبر
#سنگ‌شهاب

آن‌جا
همیشه چیزی دوباره بودم
این‌جا
یک‌باره‌ی همیشه برای همیشه‌ام.




چرخِ تراش، و یا چرخ فلک بر سنگ بتراشید، چرخِ نخ‌ریسی، که نور می‌ریسد. پرده‌ی دور سنگ به رنگ آبی، همیشه آبی. و داخل نرده علف خشک بگذارید و عنان اسب شهاب را که به ایوب گفته بود: عقل تو خود را در معقول هلاک می‌کند. اطراف گور را با سنگ‌های گِرد، سنگلاخی کنید با یک درخت خشکِ لاغر.


@Yadollah_royai


#لبریخته‌ها ۴

از تو می‌آید راه، پیش از تو
دعوتِ راه جنون می‌دهد از تو با تو
با تو می‌آید وقت
و وقت راه می‌شود و
در تو راه می‌افتد

وقتی که تو می‌افتی در وقت
وقتی که تو در تو می‌افتد
و چاه می‌شوی
و راه در انتها به چاه
می‌افتد.

@Yadollah_royai


#لبریخته‌ها ۱۴۸

ما مقصد آب را نمی‌دانستیم
که آب
طولِ زیبایش را به ما نداد

اندامِ نهرها مدام
ورق می‌خورد
با توشه‌ای از نگاه و بی از دست
ما مست
پیاده بر رطوبتِ روح
در ساقه‌های جست‌وخیز می‌ماندیم
و در طرفِ دیگرِ آب
آن رابطه‌ی رونده پاهای پریدن را معنی می‌کرد.


@Yadollah_royai


#شعرهای‌دریایی ۱۳


دریا زبانِ دیگر دارد.
   
با موج‌ها - هجومِ هجاها -
با سنگ‌ها - تکلم کف‌ها -   
دریا زبان دیگر دارد.
 
شور ِ حباب‌ها،
در ازدحام و همهمه‌ی آب.
غلیان واژه‌های مقدس،
در لهجه‌های مبهم گرداب،
 
ای خطبه‌های آب
بر میزهای مفرغی دریا!
ای کاش با فصاحت سنگین این کبود، 
اندام من تلفظ شیرینِ آب بود!


@Yadollah_royai


#لبریخته‌ها ۱۷۲


حركت در انتهای یك انتظار
معنای دیگری به حضور حیوان داد
و آن‌كه جستجوی معنا می‌كرد
پایان جستجویی را حركت كرد
انگار حضورِ ساكنِ دست
دیوانه‌ی ارتباطِ پاها می‌شد
بی‌تابِ ارتباط
پاها اما
می‌بُرد جنونِ دست را جایی
كه حركتِ انگشتی تاریكش كرد

و حركتِ انگشت
وقتی‌كه در انتها نشست
معنای دویدن افتادن شد.


@Yadollah_royai


Forward from: @attachbot
#لبریخته‌ها ۳۸
#شعرخوانی

بهار برگ
با یادِ دستِ بریده پاییز است
پاییز ِ برگ
پایان جهیدن ازخطر
متن ِخطر است
و دست بریده می‌داند
که سوی تن دیگر بر‌نمی‌گردد 
تقدیر که می‌رسد پاییز 
پاییز، بهارِ تقدیر است.

 @Yadollah_royai


#لبریخته‌ها ۳۸

بهار برگ
با یادِ دستِ بریده پاییز است
پاییز ِ برگ
پایان جهیدن ازخطر
متن ِخطر است
و دست بریده می‌داند
که سوی تن دیگر بر‌نمی‌گردد 
تقدیر که می‌رسد پاییز 
پاییز، بهارِ تقدیر است.

 @Yadollah_royai


#لبریخته‌ها ۱۶۶


فرداهایم از دیوارهای شما شفاف می‌شود
دیوارهای بی‌طی
آزرده‌های فاصله
چسبیده‌های تن

سویی كدر نشسته در جستجوی اویِ شما
هفتادها تپنده‌ی تاریك را
كاویده با سرانگشت این‌سو
هربار انگشت‌هایی
دیوارهای بی‌طی را آن‌سو آزرده‌اند
آزرده‌های مشغله‌ی ناخن
با روزهای مایعی‌ِ بی‌نور
چسبیده با من‌اند در این‌سو
در فرصت ستاره و تبِ یك شب
شفاف می‌شود
فردایم از طلیعه‌ی چاقو!


@Yadollah_royai


Forward from: یدالله رویایی
#دلتنگی‌ها ۹

در باز بود اما،
بسیار دور بود.

ما با نقیب قافله می‌رفتیم
و خون ما که بوی سرخ حماسه داشت
مار و سراب را،
تا انتهای حافظه می‌برد
در انتهای حافظه لبخند جرعه با ما مبادله‌ی رؤیا می‌کرد
در انتهای حافظه لبخند جرعه شط خشک نفهمیدنی می‌شد
در انتهای حافظه از هیچ‌‌کس سؤال نمی‌کردیم
در انتهای حافظه لبخند می‌شدیم
ما را نقیب قافله با بادهای کاهل می‌برد
و بوی سرخ جرعه در باد
رفتار ابرهای کاهل را
مست می‌کرد.
شن را سکونت شادی‌‌های قدیمی بود
و ما میان شن‌هایی مستعمل
و چیزهایی از شن می‌رفتیم
پخش سکوت بود و حریق دقیقه‌های کویری.

@Yadollah_royai


#هفتاد‌سنگ‌قبر
#سنگ‌سارا*

رؤیای ریخته
درّه‌ی زیبا
مرگ.

هر بار که بال لاشخور و سایه‌ی قاری
گیسوی درّه را
از ریخته‌های خیال‌های بافته در فریب زغن
تاریک می‌کند
سبابه‌ام را ای زائر
لنگر میان گیسو کن
تا جای مرگ را بشناسی.


در طرح روی سنگ، چند تا انگشت از ماشه می‌چکد. نرده‌ی آهنی در محاصره‌ی گور. داخل نرده یک نیمکت شکسته، درِ نیمه‌باز. بالای سر سارا دروغ تاب می‌خورد، و در پایین سرش طنین این تکرار: برو سارا، بگو سارا! شکنجه عقل را یاوه می‌کند.



*سنگی برای رویای ریخته که می‌گفت: برو سارا. برو کنار سنگ رویا نمان، اما دریغ که سارا پیش از رویایی رفت و در طرح سنگ سارا ماند...

@Yadollah_royai

20 last posts shown.

1 303

subscribers
Channel statistics