#ضربه نهایی
#پارت_چهارصد_چهارده
سرمه رد نگاه یسنا را به دست خود زد و خیلی زود متوجه ی جریان شد.
در حین قدم برداشتن به سمت موتور گفت
_فقط کافیه کلید روش باشه !!
یسنا به دنبال او افتاد .
این بار نوبت او بود تا گیج شود وبپرسد
_چی
سرمه چون به موتور رسید وکلید را روی ان دید برای اولین بار طی ان ساعت، لبخندی روی لبش نشست .
پشت موتور نشست . کلید را چرخاند وان را روشن کرد سپس اشاره ای به ترکش کرد و خیره در نگاه یسنا لب زد
_ امروزم ظاهرا روز مباداس پس بشین تا بریم !
بغض ناشی ازخوشحالی گلوی یسنا را فشرد . محال بود در زندگیش همچین روز ولحظه ای را تصور کند .
حالا اوتنها نبود وسوای سراج خواهری از پوست وگوشت خود داشت و هرگز اجازه نمی داد هیچ کس حتی سرنوشت مجدادا با عث جدایی او وخواهرش شود .
سرمه موتور را از ته کوچه خارج کرد و وارد خیابان اصلی شدند .
یسنا از پشت با یک دست کمر اورا گرفته واز رانندگی محتاطانه ی خواهرش لذت می برد .
چند دقیقه سپری شد و او ناگهان با تیزبینی که داشت از آینه ی جلوی موتور متوجه ی چند موتوری شد که با فاصله ی نسبتا کمی ان ها را تعقیب می کردند .
در آنی گلویش خشک شد . بار دیگر به امید آن که اشتباه می بیند از اینه به آن ها خیره شد و با ناامیدی متو جه شد که اشتباه نمی کند .
فکرش را سریع بکار انداخت .
او اسلحه همراه نداشت و نمی دانست رانندگی سرمه در چه حد است .
در حالیکه شک نداشت تعقیب کننده شان بهترین راننده بودند .
او ماجراجویی وهیجان در زندگی کوتاهش بسیار داشت . بارها صحنه ی گریز و تعقیب را بازی کرده بود وهرگز دستپاچه نشده ونترسیده بود .
اما این بار همه چی فرق داشت
سرمه کنار او بود وجانش بستگی به تصمیم او داشت .
دست از کمر سرمه جدا کرد . قامتش را صافت تر کرد سپس از جیب خود بلافاصله گوشی ش را دراورد و شماره ی سراج را گرفت اما او در دسترس نبود .ترس ونگرانی در کل وجودش چنگ انداخت . او در آن لحظه نگران خود نبود وتنها از جان سرمه بیم داشت !!
فکری رعداسا از ذهنش گذشت . بلافاصله اسم طاها را لمس کرد و شماره ی او را گرفت . شانس با اویاری کرد و در سومین بوق صدای گرم او در گوشی پیچید
_جانم یسنا
#پارت_چهارصد_چهارده
سرمه رد نگاه یسنا را به دست خود زد و خیلی زود متوجه ی جریان شد.
در حین قدم برداشتن به سمت موتور گفت
_فقط کافیه کلید روش باشه !!
یسنا به دنبال او افتاد .
این بار نوبت او بود تا گیج شود وبپرسد
_چی
سرمه چون به موتور رسید وکلید را روی ان دید برای اولین بار طی ان ساعت، لبخندی روی لبش نشست .
پشت موتور نشست . کلید را چرخاند وان را روشن کرد سپس اشاره ای به ترکش کرد و خیره در نگاه یسنا لب زد
_ امروزم ظاهرا روز مباداس پس بشین تا بریم !
بغض ناشی ازخوشحالی گلوی یسنا را فشرد . محال بود در زندگیش همچین روز ولحظه ای را تصور کند .
حالا اوتنها نبود وسوای سراج خواهری از پوست وگوشت خود داشت و هرگز اجازه نمی داد هیچ کس حتی سرنوشت مجدادا با عث جدایی او وخواهرش شود .
سرمه موتور را از ته کوچه خارج کرد و وارد خیابان اصلی شدند .
یسنا از پشت با یک دست کمر اورا گرفته واز رانندگی محتاطانه ی خواهرش لذت می برد .
چند دقیقه سپری شد و او ناگهان با تیزبینی که داشت از آینه ی جلوی موتور متوجه ی چند موتوری شد که با فاصله ی نسبتا کمی ان ها را تعقیب می کردند .
در آنی گلویش خشک شد . بار دیگر به امید آن که اشتباه می بیند از اینه به آن ها خیره شد و با ناامیدی متو جه شد که اشتباه نمی کند .
فکرش را سریع بکار انداخت .
او اسلحه همراه نداشت و نمی دانست رانندگی سرمه در چه حد است .
در حالیکه شک نداشت تعقیب کننده شان بهترین راننده بودند .
او ماجراجویی وهیجان در زندگی کوتاهش بسیار داشت . بارها صحنه ی گریز و تعقیب را بازی کرده بود وهرگز دستپاچه نشده ونترسیده بود .
اما این بار همه چی فرق داشت
سرمه کنار او بود وجانش بستگی به تصمیم او داشت .
دست از کمر سرمه جدا کرد . قامتش را صافت تر کرد سپس از جیب خود بلافاصله گوشی ش را دراورد و شماره ی سراج را گرفت اما او در دسترس نبود .ترس ونگرانی در کل وجودش چنگ انداخت . او در آن لحظه نگران خود نبود وتنها از جان سرمه بیم داشت !!
فکری رعداسا از ذهنش گذشت . بلافاصله اسم طاها را لمس کرد و شماره ی او را گرفت . شانس با اویاری کرد و در سومین بوق صدای گرم او در گوشی پیچید
_جانم یسنا