#عشق_و_سراب_قسمت_چهل_و_هشتم
دم دمای ظهر بود به سختی هزار جور بهونه ی رنگ و وارنگ تراشیدم و تنگ هم چیدم که : بی بی جونم چه نشستی که مادر بزرگ دوستم افسانه طفلکی همین دیشب آخر شبی به رحمت خدا رفته میشناختیش که ...؟؟ بیچاره پیرزن بسکه ساده دل و زود باور بود چینی به پیشونیش انداخت لبی گزید و گفت : اآااااخی جدی می گی مادر بی بی سکینه ... همون که جفت پاهاش فلج بود و گاهی رو ویلچیر میآوردنش دم درب ...تا حال و هوایی عوض کنه ...از اونجایی که خوب میدونستم بی بی سکینه مریض احواله و حالا حالا ها پاش رو از درب خونه بیرون نمی زاره یعنی نمیتونه که بزاره قیافه ی حق بجانبی گرفتم و گفتم آره بی بی طفلکی آرزو به دل موند و پیش از دیدن عروسی افسانه و خواهر بزرگش فتانه سرش رو زمین گذاشت ... بعد سری از تاسف تکون دادم و گفتم :بگذریم بی بی جونم ...راستش از اونجایی که افسانه رخت عزا نداشت و تو عمل انجام شده قرار گرفتن همین نیم ساعت پیش زنگ زد خونه که: دستم به دامنت فرشته جان اون پیرهن مخمل سیاهت هست که تو جشن مولودی لیلا خانوم اینا پوشیده بودی ..؟؟ اونو یه دو سه روزی امانت بده دستم بلکه سر مادرم فارغ بشه و یه پیرهن سیاه واسم بخره .... حالا از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون بی بی دارم میرم دم درب خونشون تا هم به مادرش تسلیتی عرض کنم و هم پیراهنم رو به افسانه بدم البته اگه اجازه میدید و بیرون رفتنم ایرادی ندارد ...بی بی همون طور که تو فکر بود زیر چونه ی استخونیش رو خاروند و با اکراه گفت والا نمیدونم چی بگم مادر ... رفتنت که از اوجب الواجباته هر چی نباشه جدا از اینکه همسایه ایم مسلمونم هستیم ... و با توجه به مسلک و آیین پیغمبر فی الواقع رفتنت ثواب داره .. اما .... با دلواپسی که به زور پشت لبخندم جاش داده بودم پرسیدم ... اما چی ؟؟ نکنه به من اعتماد نداری بی بی ...؟؟؟ آاااه ... آهی کشید و گفت : نه مادر برو فدات برو دست خدا به همرات فقط خیلی مواظب خودت باش ... میدونی که اگه خدای ناکرده یه لاخه مو از پس سرت کم بشه ... اقاجونت اینجارو به آتیش می کشه ... از من گفتن ... حالا خود دانی .... حرفاش یکم تنم رو لرزوند اما بالاخره دل رو به دریا زدم ، بی بی رو پیچوندم و از خونه زدم بیرون .. دلم واسه دیدن سعید پر می کشید .. مثل یه پرنده ی بیقرار شده بودم که دیگه دردش آب و دون نبود دلش آزادی میخواست آزادی و عشق پرواز داشت دیونه اش می کرد ... به اولین باجه ی سر راهم که رسیدم قدمام رو آهسته کردم و جلوی در نیمه بازش وایسادم .. یه زن چادری توش بود که یکبند حرف میزد ... نمیدونم خواهر چرا از بد قضا امسال که یه پاتیل شور گذاشتم همش کپک زده و خراب شده ...اصلا یه وضعی که نگو و نپرس ....گندیده ... آخه مگه میشه...مگه داریم ... بابا چشم خواهر شوهرم شور بود ... من که میگم هیچکی باور نمی کنه ..هنوز به یه ماه نکشیده ....
خیلی خسته شده بودم تقریبا پنج دقیقه ای میشد که منتظر وایساده بودم و زن چادری بی توجه به حضورم یریز حرف میزد و آسمون به ریسمون می یافت یکم که این پا اون پا کردم با سکه ی کوچیکی که کف دستم بود و از رو طاقچه ، بغل دست آینه برش داشته بودم چند بار به شیشه ی تلفن عمومی زدم ... تق تق تق .. زن اولش به روی خودش نیاورد و به حرف زدن ادامه داد اما دوباره که تکرار کردم. اینبار بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن با خانمی که پشت خط بود خداحافظی کرد و در حالیکه گوشه ی چشمی برام نازک کرده بود گفت : ببینم دختر جون .. سَر آوردی ...؟؟؟ مگه شیش ماهه به دنیا اومدی ...؟؟؟ چخبرته ...؟؟ دِ آخه چند دقیقه دندون به جیگر بگیر مردمم به کار و زندگیشون برسن ... اینو گفت و با عصبانیت از کنارم رد شد و رفت ... بی اونکه جوابش رو بدم پریدم تو باجه ی زرد رنگ و شروع به شماره گیری کردم ... 124.... بعد از چند تا بوق ممتد از اون طرف خط صدای سعید تو گوشی پیچید ... بله بفرمایید .... نمیدونستم چی بگم ... مگه من شماره ی صاحب خونه ی سعید اینارو نگرفته بودم پس چرا سعید .... آب دهنم رو قورت دادم و با تنه پته گفتم : سلام ... سعید منم فرشته ... بی اونکه جواب سلامم رو بده گوشی رو تو روم قطع کرد ... بوق بوق بوق بوق ... عصبی و دستپاچه دست کردم تو جیب های کیفم بلکه یه سکه دیگه پیدا کنم اماچشمم به دختر خانومی افتاد که منتظر بود تا زنگ بزنه .. اروم سرم رو از لای درب باجه بیرون آوردم و گفتم ؛ خانوم ببخشید ... سکه ی اضافه داریدنمیدونم انگار تلفن سکه م رو خورد. لبخندی زد و سرش رو به علامت تأیید تکون داد با خوشحالی یه سکه ازش گرفتم و دوباره شروع به شماره گیری کردم 124 تو دلم خدا خدا میکردم اینبار سعید گوشی رو قطع نکنه بعد از چند تا بوووق دوباره گوشی رو برداشت جااانم دِ حرف بزن دیگه حس کردم داره فیلم بازی می کنه یطوری که یعنی صدا نمیاد اروم گفتم سعید بیا زیر بازارچه کار مهمی باهات دارم ..
✍ #نازگل_نیک_نام
دم دمای ظهر بود به سختی هزار جور بهونه ی رنگ و وارنگ تراشیدم و تنگ هم چیدم که : بی بی جونم چه نشستی که مادر بزرگ دوستم افسانه طفلکی همین دیشب آخر شبی به رحمت خدا رفته میشناختیش که ...؟؟ بیچاره پیرزن بسکه ساده دل و زود باور بود چینی به پیشونیش انداخت لبی گزید و گفت : اآااااخی جدی می گی مادر بی بی سکینه ... همون که جفت پاهاش فلج بود و گاهی رو ویلچیر میآوردنش دم درب ...تا حال و هوایی عوض کنه ...از اونجایی که خوب میدونستم بی بی سکینه مریض احواله و حالا حالا ها پاش رو از درب خونه بیرون نمی زاره یعنی نمیتونه که بزاره قیافه ی حق بجانبی گرفتم و گفتم آره بی بی طفلکی آرزو به دل موند و پیش از دیدن عروسی افسانه و خواهر بزرگش فتانه سرش رو زمین گذاشت ... بعد سری از تاسف تکون دادم و گفتم :بگذریم بی بی جونم ...راستش از اونجایی که افسانه رخت عزا نداشت و تو عمل انجام شده قرار گرفتن همین نیم ساعت پیش زنگ زد خونه که: دستم به دامنت فرشته جان اون پیرهن مخمل سیاهت هست که تو جشن مولودی لیلا خانوم اینا پوشیده بودی ..؟؟ اونو یه دو سه روزی امانت بده دستم بلکه سر مادرم فارغ بشه و یه پیرهن سیاه واسم بخره .... حالا از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون بی بی دارم میرم دم درب خونشون تا هم به مادرش تسلیتی عرض کنم و هم پیراهنم رو به افسانه بدم البته اگه اجازه میدید و بیرون رفتنم ایرادی ندارد ...بی بی همون طور که تو فکر بود زیر چونه ی استخونیش رو خاروند و با اکراه گفت والا نمیدونم چی بگم مادر ... رفتنت که از اوجب الواجباته هر چی نباشه جدا از اینکه همسایه ایم مسلمونم هستیم ... و با توجه به مسلک و آیین پیغمبر فی الواقع رفتنت ثواب داره .. اما .... با دلواپسی که به زور پشت لبخندم جاش داده بودم پرسیدم ... اما چی ؟؟ نکنه به من اعتماد نداری بی بی ...؟؟؟ آاااه ... آهی کشید و گفت : نه مادر برو فدات برو دست خدا به همرات فقط خیلی مواظب خودت باش ... میدونی که اگه خدای ناکرده یه لاخه مو از پس سرت کم بشه ... اقاجونت اینجارو به آتیش می کشه ... از من گفتن ... حالا خود دانی .... حرفاش یکم تنم رو لرزوند اما بالاخره دل رو به دریا زدم ، بی بی رو پیچوندم و از خونه زدم بیرون .. دلم واسه دیدن سعید پر می کشید .. مثل یه پرنده ی بیقرار شده بودم که دیگه دردش آب و دون نبود دلش آزادی میخواست آزادی و عشق پرواز داشت دیونه اش می کرد ... به اولین باجه ی سر راهم که رسیدم قدمام رو آهسته کردم و جلوی در نیمه بازش وایسادم .. یه زن چادری توش بود که یکبند حرف میزد ... نمیدونم خواهر چرا از بد قضا امسال که یه پاتیل شور گذاشتم همش کپک زده و خراب شده ...اصلا یه وضعی که نگو و نپرس ....گندیده ... آخه مگه میشه...مگه داریم ... بابا چشم خواهر شوهرم شور بود ... من که میگم هیچکی باور نمی کنه ..هنوز به یه ماه نکشیده ....
خیلی خسته شده بودم تقریبا پنج دقیقه ای میشد که منتظر وایساده بودم و زن چادری بی توجه به حضورم یریز حرف میزد و آسمون به ریسمون می یافت یکم که این پا اون پا کردم با سکه ی کوچیکی که کف دستم بود و از رو طاقچه ، بغل دست آینه برش داشته بودم چند بار به شیشه ی تلفن عمومی زدم ... تق تق تق .. زن اولش به روی خودش نیاورد و به حرف زدن ادامه داد اما دوباره که تکرار کردم. اینبار بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن با خانمی که پشت خط بود خداحافظی کرد و در حالیکه گوشه ی چشمی برام نازک کرده بود گفت : ببینم دختر جون .. سَر آوردی ...؟؟؟ مگه شیش ماهه به دنیا اومدی ...؟؟؟ چخبرته ...؟؟ دِ آخه چند دقیقه دندون به جیگر بگیر مردمم به کار و زندگیشون برسن ... اینو گفت و با عصبانیت از کنارم رد شد و رفت ... بی اونکه جوابش رو بدم پریدم تو باجه ی زرد رنگ و شروع به شماره گیری کردم ... 124.... بعد از چند تا بوق ممتد از اون طرف خط صدای سعید تو گوشی پیچید ... بله بفرمایید .... نمیدونستم چی بگم ... مگه من شماره ی صاحب خونه ی سعید اینارو نگرفته بودم پس چرا سعید .... آب دهنم رو قورت دادم و با تنه پته گفتم : سلام ... سعید منم فرشته ... بی اونکه جواب سلامم رو بده گوشی رو تو روم قطع کرد ... بوق بوق بوق بوق ... عصبی و دستپاچه دست کردم تو جیب های کیفم بلکه یه سکه دیگه پیدا کنم اماچشمم به دختر خانومی افتاد که منتظر بود تا زنگ بزنه .. اروم سرم رو از لای درب باجه بیرون آوردم و گفتم ؛ خانوم ببخشید ... سکه ی اضافه داریدنمیدونم انگار تلفن سکه م رو خورد. لبخندی زد و سرش رو به علامت تأیید تکون داد با خوشحالی یه سکه ازش گرفتم و دوباره شروع به شماره گیری کردم 124 تو دلم خدا خدا میکردم اینبار سعید گوشی رو قطع نکنه بعد از چند تا بوووق دوباره گوشی رو برداشت جااانم دِ حرف بزن دیگه حس کردم داره فیلم بازی می کنه یطوری که یعنی صدا نمیاد اروم گفتم سعید بیا زیر بازارچه کار مهمی باهات دارم ..
✍ #نازگل_نیک_نام