#ایست_قلبی
#قسمت21
در اتاق دوباره زده شد و اینبار علی بود که پویا را صدا می
زد. پویا به سمت در اتاق پا تند
کرد. مریم با عجله دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و
آن را سفت روی لبش کشید و رژ
لبش را پاک کرد، جوری که هاله ی بی رنگ از رژ روی
لبش باقی بماند.
پویا در اتاق را باز کرد. با دیدن آرام و علی پشت در، عرق
روی پیشانیش نشست. سعی کرد
خودش را عادی جلوه دهد.
پویا: چیزی شده؟
آرام: سلام، معلوم هست کجایی؟ تلفنم رو که جواب
نمیدی، الانم که در اتاق ...
آرام نگاهش به مریم که سر به زیروسط اتاق ایستاده بود افتاد؛ زیر لب سلام کرد. علی هم
متعجب نگاهش بین پویا و مریم در حرکت بود.
مریم: ببخشید تقصیرمن بود.
پویا با چشمان گرد روبه مریم نگاه کرد.
علی: نه. خواهش می کنم، فقط نگران شدم.
آرام: ببخشید. علی نگفت شما اینجایین.
مریم: اشکال نداره، خواهش می کنم. راستش می خواستم
شالم رو بردارم واسه همین در اتاق
رو قفل کردم.
آرام از حرف مریم خنده اش گرفت؛ اما چیزی نگفت.
علی: آهان، دیگه شرمنده مزاحم خلوتتون شدیم، من برم سر
کارم با اجازتون.
آرام هم گفت:آرام:ک منم برم اتاق علی، بعد حرف می زنیم.
مریم: نه! بمون من مشکلی ندارم، فعلا هم اینجا هستم. اگه
حرف خاصی نیست و با بودن من
مشکلی نداری، حرفتون رو بزنین.
مریم روی حرف خاصی و بودن خودش تاکید کرد و آرام
از نوع حرف زدن مریم ناراحت شد.
با خودش فکر می کرد حالا که امیرموقع عروسی نیامد و
مرا سرکار گذاشت؛ حتما بقیه هم فکربدی نسبت به من
دارند و می ترسند که من با همسرشون تنها باشم.
پویا هم منظور مریم را فهمید. با ناراحتی گفت:
پویا: چی می خورین برم واستون بگیرم؟
آرام: نه مریم جان، گفتم مزاحمتون نباشم. ممنون من چیزی
نمی خوام، فقط اگه اینجا قهوه دارین
می خورم مریم: منم قهوه می خورم عشقم. نه آرام جان گفتم که
مزاحم نیستی. راستی تو رژ لب تو کیفت
داری؟
با سوال بی ربط مریم، پویا از رفتن منصرف شد و هردو
متعجب و با چشمان گرد شده به مریم
زل زدند.
آرام: نه والا! رژ لب با خودم واسه محیط کار نیاوردم.
مریم لبخند خجالتی زد و گفت:
مریم: آره راست میگی؛ ولی من حتما اینجا که میام باید با
خودم رژلب بیارم، به نظرت خیلی
تابلو، رژلبم پاک شده؟
پویا عرق سردی از مهره کمرش سُر خورد وچشمانش را
برای لحظه ای بست. آرام، پوزخندی زد.
آرام: نه من متوجه نشدم، چون قبلش شما رو ندیده بودم.
مریم: پویا جان پس قهوه چی شد؟ یادت رفت؟
پویا با اخم نگاهی به مریم کرد و سریع از اتاق خارج شد.
مریم: خوب نگفتی چی کاری داشتی؟
آرام سعی کرد نسبت به دخالت های مریم عادی رفتار کند.
آرام: واسه کار بود.
مریم: چه کاری؟
آرام: می دونی که منم عمران خوندم، پویا هم به یه مهندس
دیگه نیاز داشت، می خواستم اگه
کسی رو هنوز استخدام نکرده من بیام!
مریم کمی خودش را به سمت آرام کشید در چشمانش زل
زد و با صدای پایین گفت:
🍁 ادامه دارد....
░⃟⃟🌸
@benamepedar_madar