🌺🌺🌺🌺
#یادم_نمیکنی
#پارت_ 32
صدام زد...
برگشتم طرفش و نگاهش کردم...
لب زد:
_پریا
با کمی مکث جواب دادم:
_بله؟
یه قدم اومد جلو و گفت:
_خیلی دوست دارم...
نگاهمو پایین انداختم و یه قدم رفتم عقب و درو به روش کوبوندم...
پیشونی مو تکیه دادم به در و آروم اشک ریختم...
بخاطر بلاهایی که امروز سرم اومد ...
چیکار میتونستم بکنم من هیچ حسی به امیر نداشتم من فقط آرمان رو دوست داشتم و فکر و خیالم فقط اون بود نه امیر...
اون وقت امیر ازم میخاست بهش فکر کنم به این امید که شاید اون ته قلبم یه حسی بهش داشته باشم...
ولی من نداشتم...حتی یه ذره...
با اینکه پسر خوشتیپ و خوش قیافه و خوش هیکل بود ولی اصلا به چشمم نمیومد...
همه ی دخترا چششون رو امیر بود ولی منه خاک تو سر نمیتونستم قبولش کنم...نمیشد...قلبم مال یکی دیگ بود و فقط اونو میخاست...
از در جدا شدم و رفتم داخل خونه...مامانم روی مبل منتظر نشسته بود ...معلوم بود...
تا منو دید اومد طرفم و گفت:
_چیشد دختر ؟کجا رفتین چیکار کردين؟؟
گریه امونم نميداد نمیتونستم حرف بزنم...
مامانم دوباره لب زد:
_دختر نگرانم نکن چرا گریه میکنی بلایی سرت آورد چیشده اخه ؟؟جون به لبم کردی دختر؟؟
سرمو پایین انداختم و با هق هق گفتم:
_امیر ازم خاستگاری کرد...منم قبول کردم
هیجان زده گفت:
_واقعا؟؟؟دختره ی دیوونه چرا گریه میکنی پس ؟؟پسر به این خوبی...از کجا میتونی مثه این پیدا کنی؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_بیخیال مامان،یه ماه دیگ قراره نامزد کنیم و بعد چهارسال هم عروسی دیگ...
خواست سوالی بپرسه دستمو سمتش گرفتم و گفتم:
_مامان لطفا چیزی نگو...خواهش میکنم ازت...
اینو گفتم و رفتم اتاق...
روی تخت نشستم و زار زدم...
رفتم سمت آینه و گفتم
خدا لعنتت کنه امیر خدا لعنتت کنه...
ولی من تسلیم نمیشدم باید یه کاری میکردم تا ازم بدش بیاد ازم متنفر بشه...
ولی نمیدونستم چیکار کنم؟چیکار؟
هرچیزی راه حلی داشت...
باید از نقطه ضعفش استفاده میکردم...
اها همینه پیدا کردم همینه...
کارایی میکنم که امیر ازش بدش میاد...
*
بعد از چن ساعت که مشغول مرتب کردن کمد لباسام بودم مامانم اومد داخل اتاق اومد و گفت:
_پریا؟امیر زنگ زده بود میگفت برای شام میاد خونمون...زود باش بیا کمکم کن شام درست کنیم...
بابی حالی گفتم:
_تو چرا خوشحالی مامان؟
با هیجان گفت:
_چرا نباشم دامادم داره میاد خونمون...
پوزخندی زدم و گفتم:
_به بابا گفتی؟؟رضایت داد؟؟؟
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت:
_اولش راضی نمیشد ولی بعد از کلی حرف زدن بالاخره راضیش کردم...
توی دلم داشتم گریه میکردم امیدم بابام بود که شاید راضی نشه اخه از امیر بدش میومد...
ولی مامانم روش کنترل داشت حرف مامانم رو رد نمیکرد...
زنگ خونه به صدا دراومد مامانم اشاره کرد برم درو باز کنم...
رفتم سمت آیفون وتصویرشو روی آیفون دیدم...
کپی ممنوع❌
حتی با ذکر نام نویسنده
نام نویسنده:shila_faraji
#یادم_نمیکنی
#پارت_ 32
صدام زد...
برگشتم طرفش و نگاهش کردم...
لب زد:
_پریا
با کمی مکث جواب دادم:
_بله؟
یه قدم اومد جلو و گفت:
_خیلی دوست دارم...
نگاهمو پایین انداختم و یه قدم رفتم عقب و درو به روش کوبوندم...
پیشونی مو تکیه دادم به در و آروم اشک ریختم...
بخاطر بلاهایی که امروز سرم اومد ...
چیکار میتونستم بکنم من هیچ حسی به امیر نداشتم من فقط آرمان رو دوست داشتم و فکر و خیالم فقط اون بود نه امیر...
اون وقت امیر ازم میخاست بهش فکر کنم به این امید که شاید اون ته قلبم یه حسی بهش داشته باشم...
ولی من نداشتم...حتی یه ذره...
با اینکه پسر خوشتیپ و خوش قیافه و خوش هیکل بود ولی اصلا به چشمم نمیومد...
همه ی دخترا چششون رو امیر بود ولی منه خاک تو سر نمیتونستم قبولش کنم...نمیشد...قلبم مال یکی دیگ بود و فقط اونو میخاست...
از در جدا شدم و رفتم داخل خونه...مامانم روی مبل منتظر نشسته بود ...معلوم بود...
تا منو دید اومد طرفم و گفت:
_چیشد دختر ؟کجا رفتین چیکار کردين؟؟
گریه امونم نميداد نمیتونستم حرف بزنم...
مامانم دوباره لب زد:
_دختر نگرانم نکن چرا گریه میکنی بلایی سرت آورد چیشده اخه ؟؟جون به لبم کردی دختر؟؟
سرمو پایین انداختم و با هق هق گفتم:
_امیر ازم خاستگاری کرد...منم قبول کردم
هیجان زده گفت:
_واقعا؟؟؟دختره ی دیوونه چرا گریه میکنی پس ؟؟پسر به این خوبی...از کجا میتونی مثه این پیدا کنی؟؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_بیخیال مامان،یه ماه دیگ قراره نامزد کنیم و بعد چهارسال هم عروسی دیگ...
خواست سوالی بپرسه دستمو سمتش گرفتم و گفتم:
_مامان لطفا چیزی نگو...خواهش میکنم ازت...
اینو گفتم و رفتم اتاق...
روی تخت نشستم و زار زدم...
رفتم سمت آینه و گفتم
خدا لعنتت کنه امیر خدا لعنتت کنه...
ولی من تسلیم نمیشدم باید یه کاری میکردم تا ازم بدش بیاد ازم متنفر بشه...
ولی نمیدونستم چیکار کنم؟چیکار؟
هرچیزی راه حلی داشت...
باید از نقطه ضعفش استفاده میکردم...
اها همینه پیدا کردم همینه...
کارایی میکنم که امیر ازش بدش میاد...
*
بعد از چن ساعت که مشغول مرتب کردن کمد لباسام بودم مامانم اومد داخل اتاق اومد و گفت:
_پریا؟امیر زنگ زده بود میگفت برای شام میاد خونمون...زود باش بیا کمکم کن شام درست کنیم...
بابی حالی گفتم:
_تو چرا خوشحالی مامان؟
با هیجان گفت:
_چرا نباشم دامادم داره میاد خونمون...
پوزخندی زدم و گفتم:
_به بابا گفتی؟؟رضایت داد؟؟؟
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت:
_اولش راضی نمیشد ولی بعد از کلی حرف زدن بالاخره راضیش کردم...
توی دلم داشتم گریه میکردم امیدم بابام بود که شاید راضی نشه اخه از امیر بدش میومد...
ولی مامانم روش کنترل داشت حرف مامانم رو رد نمیکرد...
زنگ خونه به صدا دراومد مامانم اشاره کرد برم درو باز کنم...
رفتم سمت آیفون وتصویرشو روی آیفون دیدم...
کپی ممنوع❌
حتی با ذکر نام نویسنده
نام نویسنده:shila_faraji