مدتیه این احساسو دارم که از اونجایی که دیگه سالم بودن / شدن من یه مسئله ی شخصی نیست باید خودمو وادار کنم به سرکوب و بروز ندادن . انگار مجبورم وانمود کنم که این حس توی من مرده و حالا.... بنظر میرسه کالبد جدید و نقش و نگاری که به خودم زدم داره برام خسته کننده میشه و وقتشه که دوباره از درون متولد و از بیرون متحول بشم...
وقتشه بیدار شم و خودمو از این توهم قشنگ و فاسد خلاص کنم و به این ماجراجویی خاتمه بدم
تو این شلوغی افکار و خطخطیای توی مغزم اما... تشخیص سخت تر از همیشه و تصمیم تاقت فرسا تر از قبل میشه و نفس به بی تفاوتی و صبوری رو میاره ،
جسم به هیچ اکتفا کرده و روح به وهم پناه میبره...
"دوباره و دوباره... همچون یک چرخه، یک دریچه و یک آسمان بی انتها...
دوباره و دوباره... همچون یک خاطره ، یک صدا و یک غم دیرینه..."
وقتشه بیدار شم و خودمو از این توهم قشنگ و فاسد خلاص کنم و به این ماجراجویی خاتمه بدم
تو این شلوغی افکار و خطخطیای توی مغزم اما... تشخیص سخت تر از همیشه و تصمیم تاقت فرسا تر از قبل میشه و نفس به بی تفاوتی و صبوری رو میاره ،
جسم به هیچ اکتفا کرده و روح به وهم پناه میبره...
"دوباره و دوباره... همچون یک چرخه، یک دریچه و یک آسمان بی انتها...
دوباره و دوباره... همچون یک خاطره ، یک صدا و یک غم دیرینه..."