❆ تپ تپ تپ دانههایِ برف رویِ زمین میافتادند و زیرِ پایِ رهگذران محو میشدند. پشتِ پنجرهیِ اتاقش رویِ صندلیِ راحتیِ همیشگیاش، قهوه به دست نشسته بود؛ همانطور که فکر میکرد به بارشِ دانههایِ ستارهایِ سفید نگاه میکرد.
به چی فکر میکرد ?! به همان دخترِ مومشکیای که کتابِ موردعلاقهاش را به او هدیه داده بود و دیگر اثری از او ندید.
با شنیدنِ تقهای به خودش آمد، گربهای سفید رنگ پشتِ پنجرهیِ اتاقش نشسته بود و با پنجههایِ کوچكش به پنجره میزد. قهوهیِ گرمش را کنار گذاشت و پنجره را باز کرد، دستهایش را به دورِ بدنِ گربه حلقه کرد و آن را به سمتِ داخل کشید. گربه میلرزید، سردش بود !
دستهایش را به دورِ گربهیِ زیبا محکمتر کرد تا بتواند آن را گرم کند، احساس عجیبی نسبت به دانه برفِ کوچكـی که دیده بود داشت؛ پس تصمیم گرفت آن را نگه دارد. اسمش را برفك گذاشت ~
- " من هیچ دوستی ندارم، تو تنها کسی هستی که میتونی به حرفهام گوش بدی. "
برفك " میـو " ی کرد و دخترك موفرفری لبخند زد.