بارها و بارها گفته بودم تنهایی به باغچه نروی.
امروز هم مثل چند روزِ گذشته، با دست های خاکی به خانه آمدم.
امید داشتم توتفرنگیها برای تولدت کامل، رسیده و خوش رنگ باشند.
-
چند روزی گذشته و امروز تولدت است.
ساعت پنج صبح و قهوه ای که سرد شده و پنجرهی باز، هوا گرگ و میش است؛
آسمان گریه میکند. پیراهنِ حریرِ سفیدم را خون رنگ کرده ست. با رفتنِ تو، فراموشی همه چیز را در آغوش کشید.