🔹️«بابی ساندز» میخواد اعتصاب غذا کنه، حتی به قیمت جونش. بعد، کشیش میاد جلوی این کارش رو بگیره؛ نصیحتش میکنه که با این کارت به خودت که هیچی، به اطرافیانت، به بچهت و به گروه سیاسیت لطمه میزنی. و این یه کار احساسیه، نه منطقی. بابی در جوابش داستانی از سن دوازده سالگیش تعریف میکنه که با گروهی از بچهها به مسابقات صحرایی رفته بودن:
🔸️«رفتيم توی رودخونه. عمق آب نيم فوت بود. فقط تک و توک ماهی سيلور داشت. يکی از بچهها از پايينتر ما رو صدا کرد. يه کُرهاسب کوچولو کنار آب دراز کشيده بود. چهار-پنج روزش بيشتر نبود. پوست و استخون بود. يه کُرهاسب خاکستری. روی پوستش لکههای خون بود. معلوم بود خودش رو زده بود به صخرهها. بالای سرش وايستاده بوديم و میشد ديد که پاهای عقبیش شکسته. نفس میکشيد، زنده بود، اما همينقدر! بين بچههايی که خودشون رو رهبر گروه میدونستن، بحث شد که بهتره باهاش چیکار کرد. يکی پيشنهاد کرد با يه سنگ بزرگ بزنيم روی سرش. من به چهرههاشون نگاه میکردم و میديدم که ترسيدن و نمیدونن بايد چیکار کنن. همهشون پهلوون پنبه بودن. لاف ميومدن. و اون کُرهاسب روی زمين داشت درد میکشيد. بحثشون به جايی نمیرسيد. بعد، يه کشيش ما رو ديد. کُرهاسب رو هم ديد. بهمون گفت تکون نخوريم و بايد تنبيه بشيم. بايد تنبيه میشديم، بهخاطر شکار يه کُرهاسب، بايد تنبيه میشديم. يک لحظه برای من روشن شد که بايد کاری کنم. زانو زدم. زانو زدم و سرشو توی دستام گرفتم. سرشو زير آب کردم. دست و پا میزد. مجبور شدم سرشو بيشتر و سفتتر زير آب نگه دارم. کشيش سررسيد. موهای سرمو گرفت کشيد، منو روی زمين کشيد. توی جنگل منو به مجازاتهای سنگين تهديد میکرد، اما من میدونستم با اون کُرهاسب کار درستی کردم. من بايد بهجای همهی بچهها مجازات میشدم. من برای اون بچهها احترام قائلم و اينو میدونستم. من الان میدونم چرا دارم اين کارو میکنم و عکسالعملها رو هم میدونم. اما من عمل خواهم کرد و بیکار نخواهم نشست!»
🔹️Hunger (2008)
#دیالوگ
@caulfild
🔸️«رفتيم توی رودخونه. عمق آب نيم فوت بود. فقط تک و توک ماهی سيلور داشت. يکی از بچهها از پايينتر ما رو صدا کرد. يه کُرهاسب کوچولو کنار آب دراز کشيده بود. چهار-پنج روزش بيشتر نبود. پوست و استخون بود. يه کُرهاسب خاکستری. روی پوستش لکههای خون بود. معلوم بود خودش رو زده بود به صخرهها. بالای سرش وايستاده بوديم و میشد ديد که پاهای عقبیش شکسته. نفس میکشيد، زنده بود، اما همينقدر! بين بچههايی که خودشون رو رهبر گروه میدونستن، بحث شد که بهتره باهاش چیکار کرد. يکی پيشنهاد کرد با يه سنگ بزرگ بزنيم روی سرش. من به چهرههاشون نگاه میکردم و میديدم که ترسيدن و نمیدونن بايد چیکار کنن. همهشون پهلوون پنبه بودن. لاف ميومدن. و اون کُرهاسب روی زمين داشت درد میکشيد. بحثشون به جايی نمیرسيد. بعد، يه کشيش ما رو ديد. کُرهاسب رو هم ديد. بهمون گفت تکون نخوريم و بايد تنبيه بشيم. بايد تنبيه میشديم، بهخاطر شکار يه کُرهاسب، بايد تنبيه میشديم. يک لحظه برای من روشن شد که بايد کاری کنم. زانو زدم. زانو زدم و سرشو توی دستام گرفتم. سرشو زير آب کردم. دست و پا میزد. مجبور شدم سرشو بيشتر و سفتتر زير آب نگه دارم. کشيش سررسيد. موهای سرمو گرفت کشيد، منو روی زمين کشيد. توی جنگل منو به مجازاتهای سنگين تهديد میکرد، اما من میدونستم با اون کُرهاسب کار درستی کردم. من بايد بهجای همهی بچهها مجازات میشدم. من برای اون بچهها احترام قائلم و اينو میدونستم. من الان میدونم چرا دارم اين کارو میکنم و عکسالعملها رو هم میدونم. اما من عمل خواهم کرد و بیکار نخواهم نشست!»
🔹️Hunger (2008)
#دیالوگ
@caulfild