وارد کافه ی خیابان چهل و دوم، که همیشه کنارش یه پیرمرد نشسته و روزنامه میخونه، میشی.
میری و روی صندلی کنار پنجره میشینی. مثل همیشه یه آیس کافی سفارش میدی و کلاهت رو روی میز میزاری، تعداد نامه ای از کیفت بیرون میاری و بهشون نگاه میکنی، به آسمون که داره غروب میکنه لبخند میزنی..آره تو داری به خوندن نامه ها فکر میکنی در حالی که میدونی بعد از خوندنشون بازم دلتنگ میشی!
آیس کافی تون آماده ست.
from: @avocado_city
to: @Maede_blog
میری و روی صندلی کنار پنجره میشینی. مثل همیشه یه آیس کافی سفارش میدی و کلاهت رو روی میز میزاری، تعداد نامه ای از کیفت بیرون میاری و بهشون نگاه میکنی، به آسمون که داره غروب میکنه لبخند میزنی..آره تو داری به خوندن نامه ها فکر میکنی در حالی که میدونی بعد از خوندنشون بازم دلتنگ میشی!
آیس کافی تون آماده ست.
from: @avocado_city
to: @Maede_blog