کنار ساحل دراز میکشی و پتوت رو بیشتر دور خودت جمع میکنی. دستت رو روی شن های کنار ساحل میزاری و خنکی هوا رو حس میکنی!
کتابت رو از کنارت برمیداری صفحه هشتاد و سوم رو باز میکنی ادامه ی " کتاب غرور و تعصب" رو میخونی.. باد موهات رو لمس میکنه.نور از بین صفحه های کتاب روی صورتت منعکس میشه!
انگار برای همیشه دلت میخواد همینجا حبس شی. جایی که هیچکسی نیست، تو و خودت و کتابات و شاید یه لیوان چای دارچین!
from: @avocado_city
to: @InMyBlueMind
کتابت رو از کنارت برمیداری صفحه هشتاد و سوم رو باز میکنی ادامه ی " کتاب غرور و تعصب" رو میخونی.. باد موهات رو لمس میکنه.نور از بین صفحه های کتاب روی صورتت منعکس میشه!
انگار برای همیشه دلت میخواد همینجا حبس شی. جایی که هیچکسی نیست، تو و خودت و کتابات و شاید یه لیوان چای دارچین!
from: @avocado_city
to: @InMyBlueMind