بالای نیسون نشسته بودم، یه پیرمرد پیرزنه دست تو دست همدیگه داشتن رد میشدن بهمون سلام کردن
زنه الزایمر داشت از شوهرش پرسید کیه؟شوهرش گفت اگه تو نمیشناسیشون منم نمیخوام بشناسم::::)))))
زنه الزایمر داشت از شوهرش پرسید کیه؟شوهرش گفت اگه تو نمیشناسیشون منم نمیخوام بشناسم::::)))))