Forward from: Archive
- تو یه باریستا بودی. کاملا واضحه نه؟ هر روز صبح بلند میشدی و تا نصفه شب توی کافهات میموندی. مهم نبود که هوا گرمه یا سرده، مهم نبود که آفتابیه یا بارونی، کافهی تو همیشه باز بود. هیچ وقت تو رو با کسی ندید، تنها همدم تو قهوه بود. شاید بخاطر این بود که تو مراسم تدفینت فقط مشتریهای کافهات حضور داشتن. یه روز تو راه برگشت به خونهات با یه ماشین تصادف میکنی. چند روز توی بیمارستان بستری میشی و یک بار این بین به هوش میای و میگی: «اه... فکر کنم به اندازهی کافی زندگی کردم.»
برای تو آلای من.
برای تو آلای من.