یه روز رفتم پیش مترسک وسط باغ گل بهش گفتم تو چرا اینجایی تو به اینجا تعلق نداری
مترسک گفت این دنیای منه من به اینجا تعلق دارم ن مزرعه من هر روز برای گلا قصه میگم پژمرده نشن و بزرگ شن و کسی بهشون صدمه نزنه اونا روز به روز قد میکشن و با زیباییشون دنیای منو قشنگتر میکنن گفتم ولی مزرعه دار بهت نیاز داره گفت اون خیلی وقته کارش با من تموم شده منو به کلاغا فروخت منی ک کل زندگیمو نگران این بودم بهش ضرر نخوره و قلبش بشکنه من قلب شکستمو تو اون خاک دفن کردم دیگه هیچگلی تو اون خاک جوونه نمیزنه؛
تو چی پرنسس خانم؛از معشوقت خبر داری یا از جایی ک هستی راضی؟!
با تعجب گفتم تو از کجا میدونی؟
گفت معشوقت اینجا منتظرت بود وقتی دید نیومدی گلی ک برات آورده بود اینجا کاشت این باغ گل بخاطر اون به وجود اومده و میدونی چیه اون مث من قلب شکستشو اینجا خاک نکرد اون هنوز با یه قلب شکسته داره زندگی میکنه بیچاره گلا هنوز اسم باغبون واقعیشونو نمیدونن چون اون هیچوقت بر نگشت:)~
-مهسا
T.me/desiremoon |🥀