لحظه به لحظه به تعداد خراش های روی بدنش اضافه میشد. تیغ های بُرَنده به سرعت نور از کنارش رد میشدن و زخم های عمیق و کشنده ی بیشتری روی پوستش ایجاد میکردن.
دستاش و چیزی که تنش بود، به دو جور خون آغشته شده بود؛ خون خودش و خون کسی که همین الآن برای نجات جون اون سعی در کشتنش داشت.
توانش تموم شد، ریه هاش برای نفس کشیدن تقلا کردن و صحنه ی روبهروش براش تار شد.
"احمق! داری چیکار میکنی؟! اون میکشتت!مراقب خودت باش!"
لبای لرزونش طرح لبخند به خودشون گرفتن، چشمش بلافاصله سیاهی رفت و در نهایت روی زانوهای سستش به زمین افتاد.
دستاش و چیزی که تنش بود، به دو جور خون آغشته شده بود؛ خون خودش و خون کسی که همین الآن برای نجات جون اون سعی در کشتنش داشت.
توانش تموم شد، ریه هاش برای نفس کشیدن تقلا کردن و صحنه ی روبهروش براش تار شد.
"احمق! داری چیکار میکنی؟! اون میکشتت!مراقب خودت باش!"
لبای لرزونش طرح لبخند به خودشون گرفتن، چشمش بلافاصله سیاهی رفت و در نهایت روی زانوهای سستش به زمین افتاد.